۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

خانم و آقای ریسرچر

دیروز سه شنبه بود و شب قبلش را هر دو بد خوابیدیم. دلیلش هم این بود که آخر شب برای تولد جهانگیر زنگ زدیم دبی که گفت دست بابا شکسته. گویا شمال که رفته بوده برای تعمیر موتورخانه با یکی دو کارگر که داشتن کار می کردند لیز خورده و مچ دستش آسیب دیده. مامانت هم که پاش تو گچه و واقعا که عجب عیدی میشه امسال. به هر حال خسته بودیم و خوب نخوابیده بودیم.

من مثل روز قبل رفتم یک 20-10 دقیقه ای دویدم و باز هم دکتر "ون کریکن" را دیدم که اتفاقا همون روزش هم داشتم می رفتم برای درس نوربرت الیاس سر کلاسش. با سگش اومده بود به پارک و فکر کنم که خونه اش هم همون دور و برها باشه. خلاصه با اینکه شب قبل هم با امیرحسین حرف زدیم بعد از مدتها و هم با جهانگیر و بد خوابیده بودیم و خسته بودیم اما خیلی روز پر کاری پیش رو داشتیم.

من بعد از کلاس آمدم پیش تو که بهم گفتی مقاله ی هر دوتایمون برای کنفرانش سالانه فلسفه AAPC که توسط دانشگاه ANU و مک کواری برگزار میشه پذیرفته شده. من برای تو خوشحال بودم که طبق گفته ی کترین اگر یک کنفرانش دیگه هم بری برای اسکالرشیپ گرفتن مشکلی نداری و تو هم برای من. می گفتی نگاه کن که تازه ماه اول کارته و مقاله ات برای کنفرانش قبول شده. آره خیلی مهمه از اون بهتر هم اینه که با هم دعوت و پذیرفته شدیم. قرار شد که برای مهمانی بعدش هم اعلام کنیم که شام می مانیم با اینکه ورودی هر نفر 30 دلاره.

بعد از این خبر خوب سر قرارم با آنت فلاحی رفتم. نزدیک به دو ساعتی با هم حرف زدیم و قرار شد برای هفته ی آخر آوریل سر کلاسش به عنوان سخنران مهمان شرکت کنم. دعوت نامه ی خیلی رسمی و کاملی هم بهم داد که بتوانم به عنوان رزومه ام در اینده ازش استفاده کنم.

بلافاصله بعد از آنجا به مهمانی خوش آمد گویی گروه برای سال جدید رفتم و چون خبری نبود قبل از شروع خوردن آشامیدن و بعد از معارفه ی کلی خودمون زدم بیرون تا برم سر "توت" جان و بهش بگم کمتر از یک ماه دیگه باید برم کنفرانس و هنوز هیچ کاری نکرده ام. قرار شد چکیده ی مقاله ام را براش بفرستم و برای کار تزم هم سه شنبه ی بعد همدیگه رو ببینیم.

تو بعد از کارت رفتی برادوی تا برای کادوی تولد مادر قاب بخری. و البته یک جعبه شکلات برای شب که قرار بود به مناسبت چهارشنبه سوری بریم خونه ی ناصر و بیتا. با همدیگه بعد از اینکه تو کمی در خانه درس خوانده بودی قرار سر خیابان "سیمور سنتر" دانشگاه گذاشته بودیم و از انجا رفتیم خانه ی بچه ها. واقعا نمی دونم که تو از کجا این همه انرژی میاری. اما خدا حفظت کنه. تمام وقت کار، درس، کارهای زندگی و ... . دوستت دارم. دوستت دارم.

شب خوبی بود. آقا و خانم موسوی هم بودند و دور هم نشستیم و طبق معمول تو باربکیو را راه انداختی و پای آتیش نشستی. ساعت از 12 هم گذشته بود که آنها ما را با ماشین به در خانه رساندند و خزیدیم تو تخت. خلاصه ساعت 1 خوابیدیم. امروز چون دیر شده بود کمتر از روزهای قبل پیاده روی کردم. با این حال سر وقت خودمون را به دانشگاه و کار رساندیم.

حالا باید بکوب روی این مقاله کار کنم. تو هم که داری تزت را باز بینی می کنی. جمعه عیده. ساعت سال تحویل گویا ده و نیم شبه. من همان شب در اپراهاوس به مهمانی شهردار برای دانشجوهای تحصیلات تکمیلی که تو سال پیش در دارلینگ هاربر دعوت شده بودی دعوتم. فرداش هم تو امتحان ایلتس داری. باید به یک جماعتی هم برای تبریک عید زنگ بزنیم.

راستی دیروز کارت تبریک عید خاله آذر آمده بود که از طرف خودش و مادر 400 دلار عیدی برایمون فرستاده بود. مامان هم امروز برای چند روزی میره پیش مادر و خاله. امیدوارم بهشون خوش بگذره.

هیچ نظری موجود نیست: