۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

با تمام نت ها

امروز دوشنبه هست و ساعت 3:21 دقیقه. الان داشتیم با هم تلفنی حرف میزدیم. تو زنگ زده بودی از سر کار که دلم برات تنگ شده و فقط می خواستم صدات را بشنوم. یک ساعت پیش از کتابخانه آمدم پیش تو تا با هم نهار بخوریم. اما باز هم زود دلمون برای هم تنگ میشه. دلیلش اینه که بعد از سه روز یعنی از جمعه تا یکشنبه که کم و بیش، پیش هم هستیم، دوشنبه ها خیلی دلمون زود بهانه ی همدیگر را می گیرد.

جمعه عصر بعد از تمام شدن کنفرانس گروه شما وقتی بهم زنگ زدی که برای خرید می خواهی بروی "برادوی" بهت گفتم صبر کن تا من هم بیام و با هم بریم برای خرید. جمعه شب با مهمانی دو نفره ای که با هم گرفتیم، با اینکه خیلی خسته بودیم اما خوش گذشت.

شنبه برای صبحانه با هم رفتیم "چینکوئه". با این که می خوام کمی رعایت کنم تا شکمم را از این وضع زننده و حالت زشتی که پیدا کرده نجات بدم اما با اصرار تو مقاومتم شکست و من هم یک وعده ی کامل صبحانه سفارش دادم. تو هم که "بوستون بایت" که دفعه ی پیش بهمون خیلی مزه داد را دوباره برای خودت سفارش دادی. البته دیگه نزدیک ظهر بود که داشتیم صبحانه می خوردیم. چون اول خانه را تمیز کردیم و بعد با مادر حرف زدیم و تا آمدیم بیرون نزدیک 12 بود.

شنبه روز "مردیک گرا" بود و به قول تو تمام گی و لزبین ها ریخته بودند بیرون. البته چون تو باید تزت را طبق برنامه جلو می بردی و فرداش هم می خواستیم به کنسرت اریک کلپتون بریم، دیگه وقت اینکه برای فستیوال آن شب به خیابان "آکسفورد" بریم را نداشتیم. این سومین سالیه که اینجاییم و هنوز این فستیوال را ندیده ایم. امسال 10 هزار شرکت کننده از سراسر دنیا آمده اند اینجا.

به هر حال با بیف استراگانوفی که برای نهار درست کردم و فیلمی که برای شب گرفتم، بعد از چند ساعت درس خواندن با یک شراب خوب مرلوت - اوستر بی - شب را با لذت تمام طی کردیم. البته من درس نرسیدم که بخوانم به دو دلیل: اول اینکه کارهای خانه و غذا درست کردن خیلی از آدم وقت می گیره و این مدت به خوبی تجربه کردم که چقدر کارهای خانه باعث وقتگیری و حتی عقب افتادن تو و کلا زنان میشه، دوم هم اینکه برای سلمانی رفتن خیلی وقتم رفت.

یکشنبه اما بهتر بود کمی درس خواندم با اینکه نهار هم یک پاستای جدید با سس سفید و مرغ درست کردم. تو هم که داری روی برنامه ات بدون وقفه - خدا را شکر - پیش میری. عصر هم با اینکه خیلی حوصله نداشتم اما به محض اینکه برای رفتن به کنسرت بیرون آمدیم حالم جا آمد.

با اینکه باران شدیدی می آمد، با گرفتن یک تاکسی از دم در خیلی راحت به محل کنسرت رسیدیم. این اولین کنسرتی بود که با هم می رفتیم. البته قبلا کارهای کلاسیک خوبی را در ایران گوش داده بودیم. چندتا کار اصیل هم در تالار وحدت و یکی دو جای دیگه گوش داده بودیم اما این اولین کنسرت غیر کلاسیک ما بود.

سال پیش در اپرا هاوس به کنسرت کلاسیک "نایجل کندی" رفته بودیم. تجربه ای که واقعا از یاد رفتنی نبود، مثل نمایشگاه تناولی در هنرهای معاصر تهران، نقاشی های مونه در "آرت گلری" و یکی دو نمونه ی دیگه. این کنسرت هم از جمله ی آنها شد. سالن بسیار بزرگ که تقریبا جای خالی نداشت و با اینکه جای ما خیلی دور بود اما دید خوبی داشتیم. ما ارزانترین بلیط ها را گرفته بودیم که خودش نفری 100 دلار شده بود. قبلش تو یک گیلاس شراب قرمز خوردی و من دو تا لیوان آبجو. در وقت استراحت هم رفتم هم برای خودم و هم برای تو یکی یک لیوان دیگه با یک هات داگ گرفتم.

شب استثنایی شد. با اینکه بیشتر باید از روی پرده میدیم اما به من و تو که تقریبا گرم هم بودیم خیلی خوش گذشت. تو که چند بار گفتی خیلی برات به موقع بوده. خیلی از این بابت خوشحال شدم. با این فشاری که داری به خودت میاری واقعا یک چنین تفریخاتی خیلی میتونه موثر باشه. چندین و چند بار همدیگه را بوسیدیم و چندین و چند بار احساس کردیم در آسمانیم. با اینکه اریک کلپتون برای من بیشتر یک گیتاریست کم نظیره تا خواننده، اما خیلی به هر دومون چسبید. نکته ی مهمش اینه که می دونیم این اولین کنسرت هم تا مدتها در درونمان به حیات زنده اش ادامه میده. با تمام رنگ ها، اصوات، نت ها، و لحظه های از یاد نرفتنیش.

چند دقیقه ای با دوربین عکاسیمون فیلم گرفتم و چند باری هم تو از شدت هیجان با صدای بلند جیغ و داد کردی و بارها با هم در کنار بسیاری دیگه دست زدیم و خندیدیم. زیبا بود. زیبا.

هیچ نظری موجود نیست: