۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

باید یک فکر اساسی کرد

جمعه شب همونطور که قرارش را گذاشته بودیم رفتیم بار. در واقع رفتیم طبقه ی بالای "کوپرز" که رستوران بود و بار. اولش خیلی موافق نشستن نبودیم چون هم سر و صداش زیاد بود و هم تازه از گلیب برگشته بودیم - رفتیم برای قراری که تو با استل داشتی تا فصل آخر کارت را بهش بدی - و اگر می خواستیم رستوران بریم، خب کجا بهتر از گلیب.

اما همینکه نشستیم و سعی کردیم با سفارش دادن یک لیوان شراب سفید برای تو و آبجو برای من به همراه یک ساندویچ که با هم نصفش کردیم و تصمیم بر اینکه خوش بگذرونیم، فضا عوض شد. شب آرام - البته از درون وگرنه بیرون که آشوب و سر و صدا شدید بود - و خاطره انگیزی شد. فکر کنم این دومین یا سومین مرتبه ای بود که به بار می رفتیم. خیلی اهلش نیستیم اما برای تنوع بد نبود.

شنبه صبح رفتیم صبحانه را دندی خوردیم که شامل نان موز و قهوه بود. بعدش هم چون تو از قبل در نظر داشتی برای کادوی تولد مادر و سال نو که به فاصله ی دو روز هستند یکی از عکسهای قدیمی مادر را دوباره چاپ کنی و با یک قاب قشنگ برایش پست کنی، رفتیم Q.V.B تا تو از مغازه ای که لوازم خانگی داره برای مادر قاب مورد نظرت را بگیری. مغازه ی بزرگ و بسیار جالبیه. تقریبا همه چیز داره اما آن مدل قاب را تمام کرده بود. بجایش با اصرار من یک قابلمه تفلون که احتیاج داشتیم و حراج شده بود گرفتیم و آمدیم خانه. از بعد از صبحانه و کلی تو اتوبوس نشستن هر دومون کمی سرگیجه گرفته بودیم که تا غروب هم بهتر نشدیم.

برای نهار تو عدس پلو درست کردی. گفتی که خیلی حال برای درس خواندن نداری و البته خسته هم بودی. تمام دیروز را بکوب کار کرده بودی. به هر حال فیلمی که من کرایه کرده بودم را دیدی و بعدش برای یک هوا خوری با کتابهامون زدیم بیرون. رفتیم کافه دندی نشستیم که بارونی گرفت وحشتناک. بعد از یک ساعت به هر زحمتی که بود برگشتیم خانه و البته خیلی هم خیس نشده بودیم. اما کلا روزمون را از نظر درسی از دست دادیم.

یکشنبه من صبح زود پاشدم به جارو کردن و بعدش هم با اینکه تصمیم نداشتیم تا باز برای صبحانه بریم بیرون، اما رفتیم به "اربن بایت". یک صبحانه ی بزرگ را با هم تقسیم کردیم و ترکیدیم. این مدت تا جون داشتیم پول خرج کردیم. البته در همین حدود و برای صبحانه و قهوه. من فعلا مخالفتی ندارم برای روحیه ی تو. چون می دونم که تو هم خیلی اهل غذای بیرون نیستی و این مدت فعلا اینجوریه.

بعد از اینکه برگشتیم خانه تو نشستی سر کارت که مرور کردن فصل تئوری تزت هست و من هم متن هابرماس را برای ملاقات عصر با هریت خوندم. عصر که رفتم به کافه هریت با نیک آمد. البته نیک قبلا گفته بود که می خواد به گروه کتابخوانی ما اضافه بشه اما من مطمئن نبودم که کی. به هر حال گفتگوی خوبی درگرفت و چیزهایی از "شیلر" دستگیرم شد.

برگشتنی نیک گفت که میاد تا به تو سلامی کنه و حالت را بپرسه. هریت هم آمد. یک ساعتی نشستند. تو برایشان چای و گز ایرانی آوردی که خیلی خوششون اومد. تا رفتن باز هم شروع کردم به جارو کردن خانه! آخه با کفش آمده بودند.

امروز هم صبح بیدار که شدم رفتم 20 دقیقه ای پیاده روی کردم. تو خیلی خسته بودی و ماندی تو تخت. صبحانه را که خوردیم با مادر حرف زدیم و آمدیم دانشگاه. تو رفتی سر کار و من آمدم PGARC تا یک عالمه از درسهای عقب افتاده ام را بخوانم. اما نشد. برای نهار که آمدم پیش تو با توجه به سر و صدای سالن غذا خوری و اینکه کارهام عقب افتاده اند و تازه داشتم درس می خواندم که تو زنگ زدی و من آمدم پیش تو، خلاصه عصبی نهار را خوردم و تو هم معذب شدی.

بعدش با هم حرف زدیم که باید قدر لحظاتمون را بدونیم. من باید تا سال آینده تزم را بنویسم و هنوز دارم بیخودی با فارسی خوندن و متفرقه خوندن وقتم را از دست میدم. از آن طرف تز نوشتن تو به هر دومون ثابت کرد که خیلی کارها را که به نظر محال یا خیلی سخت میاد، با کمی همت و برنامه و رعایت می توان انجام داد.

به قول تو باید با برنامه و نظم خودمون به دیگران هم نشون بدیم که مثلا: ناصر من نمی توانم الان برای نهار با شما بیام. چون یک نهار با آنها یعنی دو ساعت وقت از دست دادن. تازه ناز و اداهای بیتا را هم باید تحمل کرد.

البته مشکل خودمونیم که باید خودمون را، امکاناتمون را، خواسته و توانایی هایمون را باور کنیم و خیلی خیلی بیشتر از اینها قدر موقعیت استثنایی امروز را بدونیم. موفعیتی که احتمالا دیگه تکرار نمیشه.

الان هم که دارم اینها را می نویسم. تو کارت تمام شده و رفتی سر قرارت با استل تا فصل آخرت را ازش تحویل بگیری. بعدش هم قراره بری نیوتان و دندی تا بلاخره پس از مدتها شاید نایل به زیارت کترین خانم سوپروایزر بشی.

من هم بعد از یک عالمه وقت تلف کردن در فیشر و صف کپی فصل مورد نظر برای درس فردای Self and Society را کپی کردم اما بعید می دونم که برسم امشب بخونمش. تازه می خوام متن هگل را هم برای توتوریال فردای "جان" دوباره بخوانم و باید به مهمانی گروه برای ورودیهای جدید هم فردا عصر بروم و ساعت یک با آنت فلاحی برای سخنرانیم در کلاسش قرار دارم و شب هم به خواست تو برای شب "چهارشنبه سوری" خانه ی ناصر و بیتا میریم و تازه بلیط یک فیلم از جشنواره ی فیلم فرانسه را هم از قبل خریده ایم که حالا باید بدیمش به هر کسی که می تونه بره. خلاصه سه شنبه ی شلوغی خواهد بود.

راستی تا یادم نرفته اضافه کنم که در طول مدتی که این پست را می نوشتم، بچه ی این زن سیاه پوست در PGARC که واقعا به قول همگی خیلی خود خواه و بی ادبه، داره یکسره ونگ میزنه. واقعا که این محیط به لعنت شیطون هم نمی ارزه.

هیچ نظری موجود نیست: