۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه

سال بعد این موقع

دیشب با هم نشستیم و شراب سفید و پاستایی که شنبه من درست کرده بودم و کمی ازش مانده بود را همراه با برنامه ی اسکار دیدیم. شب خوب و ریلکس کننده ای بود. وقتی آمدم خانه دیدم تو حمام رفتی و کلا بی خیال درس خواند برای شب شدی. گفتی خسته ای و می دانستم که راست می گویی.

الان هم با هم حرف زدیم و قرار شد نیم ساعت دیگه که کار تو تمام می شود بیام ایستگاه اتوبوس تا برای یک قهوه به کافه "چینکوئه" بریم و بعد به خانه. تو باید درس بخوانی و من هم علاوه بر درس می خواهم یک غذای دیگه برای دو روز پیش رو درست کنم. از درست کردن غذا بخصوص غیر ایرانیش که راحتتر و به نظرم معقول تره لذت می برم. بخصوص اینکه برای کمک به تو باشه.

امروز درسی نخواندم و بیشتر با ایتنرنت برای پیدا کردن مقالات در مجلات و سایت های فارسی بازی کردم. خوب می دانم که سال دیگه این موقع ها داره خواهر و مادرم بهم پیوند می خوره.

اما امشب می خوام درس بخونم و در کنارش کمی فرانسه و برنامه ریزی. تو هم که قصد داری مهمترین و آخرین فصل پایان نامه ات را به سلامتی شروع کنی. تا ببینیم چه بر سر خواهد رفت.

هیچ نظری موجود نیست: