۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

یک ساعت و چهل دقیقه!

وای! باز هم بعد از چند روز تاخیر باید بنویسم. این کار هم نوشتن را سخت تر می کنه و هم به دلیل فشردگی باعث حذف برخی جزئیات میشه که اتفاقا همین جزئیات اند که مهم هستند. یکی از دلایل این تاخیر همراه نداشتن لپ تابم در خانه هست و اینکه نمی خواهم از لپ تاب خانه برای تو بنویسم. چون احتمالا بسیار زودتر از آن زمانی که باید از این وبلاگ خبردار میشی. و اما حکایت این هفته چنان که طوطیان شکرشکن و راویان خوش خبر روایت می کنند:

جمعه شب را با ناصر و بیتا که به خانه مان امده بودند گذراندیم. بیچاره ناصر بخصوص خیلی از شنیدن خبر کار تو شوکه شد. دائما پرسید که حالا چی کار می کنی و از ما چه کمکی ساخته است. خیلی محبت داره و می خواد هر جوری شده به قول خودش نقش بازی کنه. البته نتوانست کامپیوتر خانه را درست کنه اما شب خوبی بود. هر چند کاملا تحت تاثیر مسئله ی تز تو بودیم و البته روحیه ی خودت که حسابی ما را تحت تاثیر قرار داده و واقعا رشک برانگیزه.

شنبه صبح با هم رفتیم دندی صبحانه ای خوردیم و حسابی گپ زدیم و برای این شش هفته برنامه ریزی هامون را کردیم. راجع به کار کانادا هم که تمام این روزها ذهنمون را پر کرده خیلی حرف زدیم. آخه دیشب هم مثل این چند شبه تا 2 صبح برای حرف زدن با آقای دامتس و خانم نیکخو بیدار بودیم و باز هم صبح سحر برای ادامه ی کار باید بیدار می شدیم و با کانادا هماهنگی های لازم را می کردیم. به هر حال روزهای سختیه. بقیه ی روز را در خانه و با کارهامون و درسهامون گذراندیم. آخر شب هم فیلم "سون پوند" را دیدیم که دوستش داشتیم.

یکشنبه تو از صبح سر درس نشستی و من هم چون ریدینگ گروپ دو نفری با هریت را عصر داشتم به خواندن متن هابرماس و لکچر دوم که درباره ی هگل هست پرداختم البته تمام هم نشد. خیلی بد شده، تا امروز هیچ کدام از متنها را کامل نخوانده ام. تازه این کار را هریت داره برای کمک به من می کنه. بگذریم، عصر به دندی رفتم و یک ساعتی با هریت درباره ی متن حرف زدیم و بعد او رفت. من به تو زنگ زدم که آیا چیزی از بیرون می خواهی یا نه که تو گفتی دوست داری برای هوا خوری کوتاهی بیرون بیایی. خلاصه آمدی به دندی و باز هم من برگشتم به همان جا که تا نیم ساعت قبلش بودم. فکر کنم طرف پیش خودش فکر کرد که داداشمون چه دون ژوانیه و اصلا به قیافش هم نمیاد. این را از تو صورتش میشد فهمید. طبق معمول عذاب وجدان درس نخوندن و انگلیسی کار نکردن و ننوشتن و ... من را گرفت.

دوشنبه چون منتظر بسته ی DHL مدارکمون از تهران بودیم من خانه ماندم تا حتما بگیرمش و برای فردا که باید به سفارت کانادا می رفتیم همه چیز درست باشه. خانه بودم که گرک از آپن زنگ زد و گفت می تونی برای چهارشنبه حدود سه ساعت بیایی. گفتم آره. پست هم آمدم و من مدارک را گرفتم. واقعا دست همه بخصوص مامانت و رسول درد نکنه. همه چیز به موقع شد و رسید. طبق معمول هم بهترین بهانه را برای درس نخواندن داشتم و با اینکه خانه بودم و می توانستم خیلی کارها بکنم اما به بهانه ی درگیر بودن فکر و ذهنم کاری نکردم. ای بابا من هم هیچی نبوده ام و نمی شوم. حالا هم که نیمه ی عمرم را در بهترین حالت طی کرده ام و بهترین سالها را به بهانه ی انجام دادن کارها در زمان بهتر از دست داده ام.

سه شنبه روز سر نوشت سازمان بود. تو صبح سر کار رفتی و من هم ماندم خانه تا برای نهار بیام پیش تو در فوت کورت دانشگاه نهارکی بزنیم و بریم سفارت. مدارک را تو شب قبل در پوشه ای که خریده بودی دسته بندی کردی و روی هر قسمت هم برچسب مربوطه را زدی که در موقع لازم بی معطلی همه چیز را دم دست داشته باشی. صبح که خاله آذر از آمریکا زنگ زد تا از حال و روحیه مون بپرسه بهش گفتم تو همه ی کارها را مرتب کرده ای گفت این ن است دیگه.
آره واقعا که تو بهترین و کاملترینی، عزیزترینم. گویا خاله برای تو هم ایمیل زده بود و روحیه داده بود.

نهار را که خوردیم تاکسی گرفتیم تا هم به موقع برسیم و هم تو لباسهای قشنگت که دیروزش - دوشنبه - به اصرار من برای امروز خریده بودی و البته برای سر کارت هم بهشون احتیاج داشتی، چروک و خراب نشه. سفارت در منطقه ی اداری شهر هست که منطقه ی زیباییه. 15 دقیقه ای زودتر رسیدیم، هر دو حس خوبی داشتیم. بعد از کمی نشستن خانمی آمد و ما را به طبقه ی بالاتر برد که باید با کارت امنیتی آسانسورش فعال میشد. پوشه ی مدارک را گرفت و گفت تحویل مسئول پرونده خواهد داد تا بخواندشان و بعد خودش خواهد امد و مصاحبه خواهد کرد. بهمون گفته بودند که چیزی همراه خودتان نیاورید به غیر از پوشه ی مدارک. اینجا حتی توالت هم نداریم!

بابات بهمون از دبی زنگ زد که خونسرد باشید و شما دلیلی برای نگرانی ندارین. واقعیت اینکه هیچ کداممون نگران هم نبودیم. چون فکر می کردیم همانطور که از قبل دوستان و یکی از خانم های کانادایی همکار تو گفته چند دقیقه ای سئوال و جواب ساده و فرمالیته هست و بعد هم تمام.

یک ساعت و چهل دقیقه! یک ساعت و چهل دقیقه مرد جوان و خوش برخورد اما بسیار جدی کانادایی از هر دومون سئوال و جواب کرد. وسط کار یک دفعه از تو فرانسوی پرسید البته خیلی جدی نبود اما به هر حال پرسید. راجع به کار تو در شرکت پدرت خیلی حساسیت داشتند و مورد اصلی هم این بود و کار روزنامه نگاری من در ایران. از دلیل مرگ پدرم پرسید تا ازدواج مجدد مامانم. کار و بار برادرهامون و حساب بانکی و... تا آخر کار از یکی از درسهای من در دانشگاه سیدنی - همان درسی که با جی داشتم و راجع به فمینسم بود - پرسید. از اینکه آیا جایزه ام را بخاطر گزارش از حج گرفته ام که گفتم نه بابا جایزه ام حج بود که نرفتم. خلاصه فقط از سایز شماره پامون نپرسید. اما در آخر گفت از نظر من پرونده ی شما پاس شده و من هیچگونه نگرانی ندارم. بعد از این مرحله ی پزشکی و پلیس می ماند که دست من و ما نیست و اگر آدمهای سالم و خوبی باشید مشکلی ندارید. چقدر یاد فوکو افتادم. در انتها هم گفت که زبان هر دوی شما عالی است و من خیلی راحت با شما ارتباط برقرار کردم. مدرک ایلتس تو را هم پس داد و گفت از من می شنوید به فکر پس انداز باشید و کمتر به رستورانهای مجلل بروید. تو هم در لحظه ی خداحافظی بهش گفتی امیدوارم در کانادا ببینیمتون.

بیرون که آمدیم انگار سالها بود نخوابیده بودیم و در عین حال انگار که همه چیز در خواب اتفاق می افتاد. چون در محله ی "راکس" بودیم و اینجا پر از رستورانها و کافه های فرانسوی و ایتالیایی است رفتیم برای خوردن یک قهوه به کافه ی فرانسوی آن نزدیکی که تو دوستش داری. قهوه و یک برش تیرامیسو گرفتیم و در حیاط پشتی کافه که خودش کوچه ی دیگه ای ازش رد میشه نشستیم. نسبتا شلوغ هم بود. داشتیم حرفهای افسر سفارت را با هم مرور می کردیم که مامانت از تهران زنگ زد و ماجرا را برایش گفتیم. خیلی خوشحال شد و گریه کرد. ازمون خواست به خاطر خانم گلتراش و خانواده ی زاهد به بابات با تمام جزئیات نگیم، می ترسه چشم بزنن. قهوه را خوردیم پیاده آمدیم تا ایستگاه اتوبوس "سیرکولار کی" و با اتوبوس به خانه.
تا رسیدیم به مادر، مامانم و بعد به خاله آذر خبر دادیم و همه را خوشحال کردیم. البته به غیر از دوتا مامانها بقیه را در جریان کامل نتیجه نگذاشتیم. هرچند برای همه مسئله حل شده است. چون خیلی خسته بودیم با همه کوتاه حرف زدیم و از آنجایی که باران قشنگ و هوای دلپذیری بود من پیشنهاد دادم برای شام به رستوران "ایتالین بول" بریم و پاستا بخوریم. رستوران که به آن معنی نیست اما پاستاهاش بی نظیره و قیمتش مناسبه. با دوتا شکم بالا آمده آمدیم خانه و سعی کردیم تا از همان موقع که از سفارت بیرون آمدیم به توصیه ی افسر پرونده عمل کنیم. شب هم بابات که تهران رسیده بود داشت باهات حرف میزد که دیگه قطع شد و ما هم زود به رختخواب رفتیم و خوابیدیم. این چند روز فشار و خستگی نای هیچ کاری را برامون نگذاشته، حتی نگرانی برای تز تو.

چهارشنبه صبح باهم از خانه بیرون آمدیم. تو رفتی سر کارت و من هم برای کار به آپن رفتم. یک ساعتی راه با قطار هست. سر وقت به قرارم با گرک رسیدم. می خواستند تا برای پروژه ی جدید یک سری کار های مقدماتی را بکنند و دستورالعمل ها را هم به فارسی ترجمه کنند. کار خسته کننده ای بود و تمام روز را ازم گرفت. بد نبود چون واقعا نرخ حقوقش پایینه، حداقل دوبرابر از آنچه که فکر می کردیم وقت برد. شش ساعت تازه بدون هیچ استراحتی. اما هر کسی من را آنجا دید از حال من و تو می پرسید. بعد از کار رفتم به فروشکاه بزرگ آن حوالی تا ببینم آن کفشی که فکر می کردیم شاید در این شعبه داشته باشد را برای تو بگیرم که نداشت. اما یک جفت کفش قشنگ دیگه دیدم و برات گرفتم و یک جفت صندل قرمز که اصلا تا دیدمش پاهای زیبای تو را توشون دیدم. هر دو را گرفتم. خلاصه چاله ی پول امروز را در این حراجی کندم. حدس هم زدم که شاید کفشه خیلی برات راحت نباشه اما گفتم برای پس دادنش با هم میایم و عوضش می کنیم. می دانم که درس داری اما از قبل قرار بوده تا برای بابات هم چیزی بگیریم و با کفش های مامانت به عنوان اولین حقوقت براشون بفرستی. بنابراین فکر کردم ارزش این وقت گذاشتن را داره.

امروز صبح که کفش مشکیه را پوشیدی گفتی بر خلاف دیروز که به نظر راحت می آمده راحت نیست. دوستشون داری اما قرار شد اگه راحت نیست بریم عوصشون کنیم. جمعه که فردا میشه با هم میریم آنجا. بد هم نیست چون می تونیم از سوپر ایرانی آن منطقه آلبالو هم بگیریم. البته صندلها را که هم من خوشم آمد و هم تو عاشقشون شدی خوب و راحت بودند.

حالا هم در PGARC هستم و تو سر کاری. بچه ها تازه آمده اند و هنوز ظهر نشده. از بس این نوشته طولانی شد خسته شدم. بعد از کمی استراحت باید بشینم سر فرانسه ام و مرورش کنم. تازه دیشب تو بعد از نوشتن قسمتی از تزت خیلی کمکم کردی تا تونستم تکلیف های این هفته را انجام بدم. طبق معمول بدون تو من هیچی نیستم. من دارم در سایه ی همت بلند تو آسوده و آرام رشد می کنم عزیزترین و مهربانترین ن عالم.

هیچ نظری موجود نیست: