۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

گوشواره

دیروز صبح به فیشر رفتم برای درس خواندن و تو هم سر کار بودی. ساعت 11 بهت زنگ زدم که اگر حالش را داری برای یک قهوه مهمونت می کنم. امدی و با هم قهوه ای خوردیم با یک مینی مافین در "بی.بی" و هر دو تا ساعت نهار رفتیم سر کارهامون. سر نهار تو برای ثبت نام کلاس فرانسه ی این ترم من زنگ زدی که خانمه گفت اگر تخفیف دانشجویی می خواهید باید حضوری با کارت دانشجویی بیاین اینجا.

از قبل قرار بود برای چهارشنبه - امروز- به مراسم رونمایی کتاب "پیتر سینگر" در "گلیبوکس" بریم که تو گفتی هریت گفته من نمی تونم بیام چون احتمالا بلیطش تموم شده. تازه فهمیدیم که ای بابا ما هم که دو ماه پیش این برنامه را دیده بودیم و تو تقویم یادداشت کردیم نمی دونستیم که باید بلیطش را پیش خرید کنیم. قرار گذاشتیم بعد از ساعت کارت به کتابفروشی بریم و بپرسیم.

نه تنها بلیط نداشتند که برای اسم نوشتن در لیست انتظار هم باید نوبت می گرفتیم. حیف شد. دیدن یک فیلسوف در چنین مراسمی و در حوزه ای که مورد علاقه ی هردومون باشه فرصت خوبی بود که به دلیل آشنا نبودن با شرایط از دست رفت. یادمون به داستان اتوبوس گرفتن در آن اوایلی که به اینجا آمدیم افتاد که بلد نبودیم باید دست تکان می دادیم و گرنه خودش در هر ایستگاه نمی ایسته. بلاخره یاد گیری هزینه داره و در هر سطحی هم که باشی باز چیزهای زیادی هست که باید یاد بگیری.

برای جبرانش اما چندتا کار کردیم که به قول تو روز و شب خوبی شد. اول عضو کتابفروشی شدیم - با دادن 30 دلار- تا هم 6 تا بلیط بگیریم برای بعد از این و هم خبرنامه برامون بفرستند و هم 10 درصد تخفیف داشته باشیم. بعدش با هم رفتیم به کافه ی ایتالیایی سرنبش خیابان گلیب که قبلا هم بارها رفته بودیم و با مامانم و مامانت و بابات و خاله ات هم جداگانه رفته ایم. یکی یک قهوه خوردیم با یک شیرینی ریکوتا ی رول شده که خوب بود و درباره ی برنامه های درسی و تغذیه و ورزش و ... آینده مون صحبت کردیم. همیشه این جور حرفها و این جور جاها و بخصوص این جور برنامه ها ما را سر حال میاره.
بعدش هم قدم زنان رفتیم سینما "هویتس" فیلم Revolutionary Road را دیدیم که هر دو خوشمون آمد. به نظر من نقطه ی قوت فیلم فیلمنامه اش بود و تو هم با بازیهای هنر پیشه هاش خیلی کیف کرده بودی.

اما قبل رفتن داخل سالن به اصرار من از جوردانو که حراج کرده بود یک دامن جین خریدی که هم لازم داشتی و هم خودت دوست داشتی یک چنین دامنی داشته باشی. بعد از فیلم رفتیم طبقه ی پایین و از "کولز" کمی خرید لبنیاتی کردیم و پیاده آمدیم تا خانه. روز و شب خوبی بود.

امروز هم صبح بعد از اینکه تو را رساندم رفتم تا کارت جدیدم را بگیرم که دیدم باید یک ساعتی صبر کنم. نیمکت خوبی آن دور و بر بود و من هم کتاب هابرماس نوشته ی اوث ویت را همراهم داشتم خواندم. تا باز کردن تو هم آمدی تا ببینی کارت تو هم آماده هست یا نه. برای کارت تو که احتیاج به هماهنگی با "آرت فکالتی" هست چون این ترم را ثبت نام رسمی نداشتی و هنوز پایان نامه ات را باید تحویل بدهی، اما من کارتم را گرفتم و رفتم شهر تا برای کلاس فرانسه که بیش از دو سه ماهی هست هیچی نخوندم ثبت نام کنم.
کارم که انجام شد پیش خودم گفتم که چون روز ولنتاین نزدیکه بهتره تا حالا که پول هم دارم برم و برای تو عزیز دلم چیزی بخرم. رفتم Q.V.B اول از همه هم رفتم مغازه ی موزه ی "متروپلیس" که می دونم هم چیزهاش حسابیه و هم تو خیلی دوست داری. مطمئن نبودم که با پول کم بشه چیزی پیدا کرد. اما پیدا شد. هر چند کوچک اما برای یادگاری و نشان عشق همه چیز کوچکه.

یک جفت گوشواره ی تک مروارید سیاه که می دونم هم به تو میاد و هم دوستش داری. به سلامتی و دلخوشی سالهای سال استفاده شان کنی، امیدوارم. به قول قدیمی ها ان شاا... که بهت بیاد.
البته سر نهار که با ناصر و بیتا به طور اتفاقی آمدیم پیش تو، در یک لحظه تو متوجه شدی که در کیف من یک کادویی هست و از من هم پرسیدی اما من جواب سربالا دادم. می دونم که باور نکردی و می دونم که باید همین امشب بهت بدمش. بد جنسی نکنم؛ خودم هم دوست دارم از حالا خوشحالت کنم.

برای آن شب هم احتمالا بریم یک موزیک جاز گوش کنیم. هنوز براش تصمیم قطعی نگرفتم. اما قصد دارم سوپرایزت کنم.

حالا هم ساعت 20 دقیقه به چهار هست و من و تو قرارمون کمتر از یک ساعت دیگه است تا با هم بریم کافه ی دندی برای خداحافظی با استفان. پیشنهاد دادم که یک کتاب ایران هم برای استفان ببریم که تو هم خیلی موافق بودی برای یادگاری، فردا داره میره بلژیک. امیدوارم خوشش بیاد و این سر آغاز یک دوستی بلند و مفید و علمی باشه.

هیچ نظری موجود نیست: