۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

12 هزار دلار کانادا

وای! بعد از شش روز تازه آمده ام PGARC تا این خاطرات را به روز کنم. خیلی باید فشرده بنویسم تا بتوانم برای یک ساعت دیگه برای نهار بیام پیشت و غافلگیرت کنم. و اما بریم سراغ داستان روزهای گذشته...

چهارشنبه همانطور که نوشته بودم رفتیم کافه دندی تا برای خداحافظی با استفان کمی دور هم باشیم. یک ساعتی که گذشت استفان به اصرار ما را برای شام به یکی از رستورانهای اطراف با انتخاب خودمان دعوت کرد. رفتیم یک بطری شراب گرفتیم و به رستوران ایتالیایی اول خیابان کینگ رفتیم که بخاطر مجسمه ی دم در ورودیش ما بهش می گفتیم رستوران آقا مهدی. بدک نبود اما انتطار بیشتری ازش داشتیم. چندتا عکسی با هم گرفتیم و گپ مفصلی درباره ی آینده و برنامه هامون زدیم. استفان از کتاب ایرانی که براش هدیه بردیم خیلی خوشش آمدم و گفت هر زمان که ما بتوانیم به ایران برویم او هم دوست داره تا همراهمان باشه. قبلا الا هم این قول را از ما گرفته خدا را چه دیدی شاید هم شد و همگی با هم رفتیم.
اما هر چه سعی کردم تا موقعیت مناسبی برای دادن گوشواره ها به تو پیدا کنم نشد. گفتم باشه برای فردا یا یک زمان بهتر.

پنج شنبه آن زمان مناسب پیدا شد. با اینکه این هفته برای گرمای زیاد به PGARC نیامدم و بیشتر در فیشر بودم و تمام روزها را با هم نهار خوردیم اما گذاشتم برای عصر در کافه دندی. اول رفتم بلیط برای فیلم Changeling گرفتم و بعد با هم نشستیم روی یکی از میز و صندلی هایی که تا آن روز آنجا نشسته بودیم. پیشخدمت که شماره ی میز را بهمون داد 21 بود و تو گفتی ببین باز هم این عدد که عدد توست.
گوشواره ها را که دادم خیلی خوشحال و البته غافلگیر شدی. هر چند احساس کردم زیاد خوشت نیامده. اما گفتی که اینطور نیست و حالا هم بعد از چند روز می بینم که دائما به گوشهای زیبایت انداختی شون. البته تک مرواریده و به گوش می چسبه.

فیلم را که دیدیم دیر وقت شده بود و سریع آمدیم خانه. فیلم احساس برانگیزی بود و از آن جایی که براساس داستانی واقعی ساخته شده بود خیلی ناراحت کننده بود. به هر حال سینمای کلینت استوود سینمای قصه گو است و بعضی اوقات بد هم نیست فیلمی داستانی ببینی.

جمعه روز را به روال روزهای کنونی گذراندیم. تو سر کار بودی و من هم در کتابخانه. شب بیش از دو ساعتی درگیر تلفن با تهران شدیم. تلفن با تهران آن هم جمعه شبها به دلیل تعطیلی آنجا و فرصت مناسب برای حرف زدن عموما زمان بری بیشتری داره. دیرتر اما من با کمی سر درد و بد خلقی اوقات خودمون را تا اندازه ای تلخ کردم. نمی دانم چرا علیرغم اینکه سعی می کنم برای بهم خوردن برنامه هامون کمتر نق بزنم بعضی اوقات خراب می کنم.

شنبه از قبل برای رفتن به کنفرانس یک روزه غیر دانشگاهی گروه سوسیالیستها در دانشگاه خودمون درباره ی انقلاب روسیه و مارکسیسم با بیتا و ناصر قرار داشتیم. آنها به اصرار من آمده بودند تا بخصوص بیتا کمی با شرایط دانشگاه آشناتر بشه.
صبح قبل از رفتن تو که تلفن را چک کردی دیدی که روز قبل از سفارت کانادا برامون پیغام گذاشته اند که باهاشون تماس بگیریم. باید تا دوشنبه صبر می کردیم حالا. البته شروع به گمانه زنی های خودمون کردیم و به این نتیجه رسیدیم که این تماس نشان دهنده ی پیشرفت کارهامون هست.

کنفرانس مارکسیسم اما از آنجایی که کنفرانس رسمی و دانشگاهی نبود خیلی انتظاری ازش نداشتیم. اما از آنچه که فکر می کردیم هم نازلتر و بی مایه تر در آمد. تو با بیتا که بعد از نهار رفتید فیشر برای درس خواندن. من و ناصر ماندیم و ادامه ی سخنرانی ها را گوش دادیم که باز بهتر بود، اما در مجموع دستاوردش برامون این شد که تجربه کنیم چگونه و در چه زمینه هایی باید مشارکت علمی با گروه های کاملا دانشگاهی کنیم.

یک پسر ایرانی هم جزء گروهشان بود که یک سالی میشه از ایران آمده بیرون اما ناصر بهش گفت فکر می کردم سالهاست اینجایی چون دیگه نمی تونست فارسی حرف بزنه! اسمش را گذاشته بود "رودی" که من گفتم لابد "روح الله" بوده. طفلک بعید می دانم کتابی از مارکس یا اصولا سنت نوشتاری دست اول در مارکسیسم خوانده باشه. می گفت من تنها به دنبال اینم که با آدمهای سیاسی ارتباط داشته باشم. ازش پرسیدم در ایران هم کار سیاسی کرده ای؟ گفت نه اما از 15 سالگی کمونیست شدم. جالبه سال اول دبیرستان هم که شمال بودم چند نفری از بچه های پشت کنکور بهم می گفتند ما از 15 سالگی کمونیست شدیم. از یکی دو نفر دیگه ای هم قبلا این را شنیده بودم. آدمهای 15 ساله ای که کمونیست شدند.

عصر بخاطر اینکه این دو روز آخر هفته را اعلام کرده اند که از شدت گرما هر کسی کولر نداره یا بره لب ساحل یا در فروشگاههای مجهز و خنک، به خانه ی ناصر و بیتا رفتیم که هوا خیلی بهتره و جریان داره. شام و شراب را ما خریدیم و گفتیم تنها با این شرط میایم. بر خلاف دفعه ی قبل شب خوبی شد و خیلی خندیدیم. هم راجع به نگاه محدود و بسته ی این دشمنان قسم خورده ی استالین حرف زدیم و هم از تناقض در شناخت مارکس تا آنجایی که ما از گفته های آنها دستگیرمان شد: اینکه تنها در دوره ی سرمایه داری بشر روی جنگ را دیده از یک طرف و اصل جنگ طبقاتی از طرف دیگه. باز یکی دو نفری بودند که چیزهایی گفتند که میشد روش بحث کرد اما اکثریت و بخصوص جناب رودی اصلا نمی دانست مفهوم "تز- آنتی تز- سنتز" مال کیه هگل، مارکس یا هیچ کدام یا لنین و چه معنی میده.

در مسیر خانه ی بچه ها که بودیم داشتم با ناصر حرف می زدم که چه چیزی را می خواست از من بپرسه و مابین یکی از سخنرانی ها بهم گفت احتیاج به راهنمایت دارم که شروع کرد به تندتر راه رفتن و گفت باید کمی از تو و بیتا فاصله بگیریم تا بتونه راحتتر حرفش را بزنه. البته قرار شد به زمان مناسبی موکولش کنه چون اینجور که گفت احتیاج به مقدمات داره. اما در چند دقیقه گفت که اصلا نمی دونه که آیا باید با من هم درمیان بذاره یا نه؟ راجع به حوزه ی خصوصی و مسائل خاص در زندگی زناشویی بود و اینکه شاید بهتره که آدم یک کارهایی را بکنه یا کرده باشه و به شریکش نگه تا او هم در آرامش کامل و البته با بی خبری پیش بره. سربسته متوجه شدم مربوط به مسایل جنسی است حرفهاش. البته از من قول گرفت تا فعلا با هیچ کس در میان نذارم.

واقعیتش اینه که چه حرفهامون پیش بره و چه نه، نه برای من تعجب آوره و مطمئنم نه برای تو. به هر حال یک چیزهایی از ناصر در این خصوص آن اوئل شنیده بودیم که بعدها دیگه خیلی درباره ی تزش از لزوم ساختارشکنی از "تابوهای جنسی" - اصطلاح خودش- و اینکه او و بیتا که هنوز ندیده بودیمش این کار را کرده اند گفته بود. اما وقتی بیتا را دیدیم متوجه شدیم که این تصورات بیشتر رویاپردازی شخصی خود ناصر هست. حالا ببینم تا بعد چی میشه.

یکشنبه چون تو دل درد داشتی و دوتا قرص خوردی ماندیم تا عصر خانه. البته می خواستیم برای درس خواندن بریم کتابخانه ی شهر که من متوجه ی حال نامناسب تو شدم و گفتم بمانیم. کمی درس خواندم، کمی نود دیدم و کمی به بطالت گذراندم تا تو بهتر شدی و پا شدی. من که نهار همان سالاد را خوده بودم اما گفتم تو باید یک غذای گرم و مقوی بخوری. این شد که رفتیم دندی و تو پاستا با میگو خوردی و بعدش هم یکی یک قهوه گرفتیم و برای فرار از گرما رفتیم سینما فیلم "گرن تورینو" را ببینیم که چرت بود. این مدت خیلی سینما رفتیم و اکثر فیلم ها را دیدیم.
شب تو نهار برای امروز درست کردی و هر دو از شدت گرما بد خوابیدیم. صبح قبل از رفتن به دانشگاه با مادر حرف زدیم که اگر از اخبار راجع به آتش سوزی در جنگلهای اینجا شنید و اینکه متاسفانه 108 نفر کشته شده اند نگران ما نشه. همان موقع هم خاله آذر زنگ زد که داشتم می رفتم پیش مادر که اخبار را شنیدم شما خوبید؟ ریتا هم از ایران هم پیغام گذاشته و هم ایمیل زده. خلاصه جماعتی را نگران کرده ایم.

چند دقیقه ی پیش هم تو با سفارت کانادا تماس گرفتی که قرار شده با مدارک مون و حساب بانکی لازمه در کانادا برای هفته ی بعد بریم سفارت. 12 هزار دلار باید در حساب داشته باشیم که نمی دونم چی میشه ولی خدا را شکر گویا کارها داره یکی یکی درست میشه. حالا مونده پذیرش من، تحویل تز تو، گرفتن اقامت کانادا، اقدام برای اقامت اینجا، گرفتن اسکالرشپ برای دکترای هر دومون و ... .

باز هم خدا را شکر. چقدر همه چیز داره خوب پیش میره. امیدوارم همینطور برای همه و نه فقط ما بلکه برای همه پیش بره.

هیچ نظری موجود نیست: