۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

منتفی شد

تنها نشستم در PGARC و هنوز کار گادامر را شروع نکرده ام. نمی دونم چه مرگم شده و چرا اینطوری می کنم. رفتن ن سر کار همان طور که هر دو پیش بینی می کردیم تو روحیه ی من- به عنوان مفت خور- تاثیر بدی گذاشته و عوض اینکه سعی کنم حداقل با درس خواندنم به خودم و وضعیت کمی کمک کرده باشم کاری نمی کنم.

تو که سر کاری و من هم اینجا.

دیشب اومدم یک کاری کرده باشم که کمی خوشخالت کنه. چون می دونستم روز عید قربانه زنگ زدم خونه ی عزیز و حاج آقا، خاله سوری برای قربانی کردن اونجا بود و باهاشون حرف زدیم. در همین بین هم با خونه ی مامان و بابات تماس گرفتم و بعدش هم با اونها حرف زدیم. اما چشمت روز بد نبینه که مطابق معمول و کمی هم بیشتر از معمول مامانت شروع کرد از وضعیت شرکت و بابات وخانم گلتراش گله کردن و اون قدر گریه و نق و ... که تو حسابی کلافه شده بودی و از شدت خستگی از این داستان تکراری و فرسودگیش شروع به اشک ریختن کردی و می دونی که ناراحتی و اشکهای تو من رو دیونه می کنه.
بابات هم می گفت که قصد داره مامانت را برای چند ماه استراحت بفرسته اینجا و تو هم با این شرایطی که به خصوص برای تحویل تز داریم و مسئله ی کار کردن که آنها هم در جریانش نیستند داشتی حساب و کتاب برای بهترین زمان و شرایط را می کردی تا وقتی مامانت اومد تنها نمونه و اذیت نشه.
به هر حال شب بدی شد و هر دومون بد خوابیدیم.

امروز هم که فکر می کردیم کارت دعوت برای افتتاح یک فیلم در سینما "دندی" داریم و برنامه ی امشبمون اینه، با تماسی که تو برای چک کردن نهایی گرفتی معلوم شد باید از سه هفته ی پیش بوک می کردیم.
خب اینم منتفی شد.

هیچ نظری موجود نیست: