۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

مدل تازه و موفقیت بزرگ

دارم بعد از چند روز غیبت می نویسم. دلیل اصلیش این بود که لپتابم در دسترس نبود و من هم نمی خوام با کامپیوتر خانه برای این وبلاگ پست بگذارم چون مطمئنم زود لو میره. اما از ویکند شروع کنم که به قول ن از جمله ی بهترین ویکندهای این چند وقت بوده. کار خاصی نکردیم بجز استراحت ور دل هم که عالی بود.

شنبه صبح پس از مدتها یک ساعتی را در رختخواب با ن به گپ زدن و حرفهای قشنگ گذراندیم. بعدش تصمیمی که از چند وقت قبل برای ن و با تشویق همدیگه گرفته بودیم را اجرایی کردیم. رفتیم "برادوی" و ن موهاش را کوتاه کوتاه کرد. البته چند سال پیش هم خاله سوری این کار را کرده بود که تقریبا جای پاش تا مدتها مانده بود. اما این بار خیلی خیلی خوب و ناز شده. خود ن هم خیلی از نتیجه راضی است. بیشترین نگرانیش این بود که نکنه من خوشم نیاد که کاملا برعکس شد.
بعدش هم رفتیم پس از مدتها به موزه، البته با اصرار و پیشنهاد ن. من هم که درسم و به خصوص کار گادامر شده بختک، پس بجای بهانه ساختن برای خودم که؛ نه من درس دارم و... زدیم به راه. ن ساندویچ کالباس درست کرده بود و بعد از موزه هنرهای معاصر که فقط دو طبقه اش را دیدیم رفتیم کنار آب و روبروی "اپراهاوس" نشستیم و نهار نه چندان دلچسبمان را خوردیم. عصر را هم در خانه آرام و خوش ادامه دادیم. شب قبلش فیلمی دیده بودیم به اسم "سوج ها" که داستان خواهر و برادری است که به دلیل حال وخیم پدرشان که رو به مرگ است هر کدام از شهری جدا می آیند مدتی در کنار هم و بعد از سالها پی به خلاء های زندگیشان می برند. بد نبود، البته خیلی هم چشمگیر نبود اما برای ما پس از مدتی که نرسیده بودیم فیلمی ببینیم موضوع صحبت یکی دو روز شد.

یکشنبه را هم با پیاده روی آغاز کردیم. بعدش هم مطابق معمول یکشنبه ها خانه را تمیز کردیم. ن با اصرار من که حتما خورش گوجه سبز درست کن و من هم باهات همراهی می کنم، خورش مورد علاقه اش را که سالها بود درست نکرده بود پخت اما من تنها برای نهار با چند قاشق تونستم همراهیش کنم. روز ساکت و آرامبخشی بود.

دوشنبه هم ن سر کار رفت و من هم برای اولین بار یادم رفت که چک کنم کیف پولم و کارت PGARC همراهم هست یا نه. آمدم و نیم ساعتی پشت در ماندم تا کسی آمد و باهاش رفتم داخل. ساعت نهار ن زنگ زد که بهم بگه برای فرستادن پول باباش به وکیل کار کانادا به بانک میره. من هم که خیلی خیلی دلم براش ظرف همین چند ساعت تنگ شده بود گفتم همراهت میام. با هم رفتیم بانک. مدیر آن بخش مرد جوانی بود با انگشتری به قول ن شبیه و به اندازه ی سنگ پا. موهاش را هم با مدلی عجیب اما جالب بالا سرش بسته بود. از رفتار و برخوردش به راحتی میشد تشخیص داد که همجنسگراست. ن و من درباره ی چیزهایی معمولی داشتیم حرف می زدیم و البته ن به انگشترش اشاره کرد با این جمله: انگشترش رو ببین. من هم چیزی نگفتم. تا اینکه طرف بعد از تایپ اسم ن گفت این اسم ایرانی است. ما هم گفتیم بله. گفت خوشبختم من هم ایرانیم.
بعد از بانک من کمی خرید کردم و ن رفت سر کار. آمدم خانه و عوض درس خواندن، فیلم و تلویزیون دیدم و خوردم و خوردم. عصر ن بهم زنگ زد و گفت بیا با هم بریم "دندی" یک قهوه بخوریم مناسبت داره.
مقاله ی ن در Anti-Thesis پذیرفته شده. و این یعنی بزرگترین موفقیت او و ما تا اینجا. به احتمال زیاد این منبعی خواهد شد برای اسکالرشیپ در مقطع بعد. آفرین به تو عزیزترینم که اینقدر کوشا و با همت بودی و هستی.

رفتیم و جشن کوچکی با هم گرفتیم. من هم برایش یک طرح تئاتر و نمایش نامه ای را که در ذهنم داشتم گفتم که مثل همیشه برای نوشتنش تشویقم کرد و گفت چرا فکر می کنی همیشه از این جور فکرها و طرح ها به فکرت خواهد رسید. بشین و بنویسش. راستش نمی دونم که تا چه اندازه بکر باشه اما به هر حال به فکرم رسیده. اینکه سه نفر بیان روی سن روبروی تماشاگران بشینن و نور به جای اینکه روی آنها تمرکز داشته باشه بیشتر روی مردم باشه و آنها درباره ی آدمهای واقعی که درسالن هستند با مشخص کردنشان شروع به حرف زدن کنن. چیزهایی که نشان دهنده ی ظاهر و البته تا حدودی افکار آدمها باشه. دیالوگها خیلی مهمه. ایده ی کار اینه که این تئاتر می تونه هر جا و هر زمان اجرا بشه و در دل خودش نشان میده که صنعت فرهنگ چگونه همه ی ما و آدمها را در هر کجا که هستند شبیه هم کرده است. از هر نمونه ی تیپیکالی هر کجا می توان یافت.

اما با این که خیلی طولانی شد دوست دارم این پست را با دو نکته ی خوش به پایان ببرم.
اول اینکه اکثر اوقات که اینجا می نشینم و پستم را می نویسم با هدفون به موسیقی کلاسیک که از شبکه ی ABC Classic انتخاب کرده ام، گوش می کنم و لذت می برم درست مثل الان. دوم هم اینکه یادداشت زیبای تو را که روی میزم چسباندم روزی چند بار می بینم و جان می گیرم.
برایم نوشته بودی:
"عزیزترینم، خسته نباشی الان که دارم میرم دلم طاقت نداره که تو برگردی اینجا و تنها باشی... عاشقتم عزیزدلم این چند روز زود تموم می شه" با شکل یک قلب در انتهای یادداشت
چقدر من خوشبختم. خدا را شکر.

نمی دانم آیا میرسیم این روزها و یادداشتها را با هم مرور کنیم.
البته، حتما.

هیچ نظری موجود نیست: