۱۳۹۵ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

Lisitsa & Nostalgia for the Light

این چند روزه نه درسی خواندم و نه کلا دست به کتابهای آلمانی زدم و نه یک قدم برای ورزش کردن و یک وعده برای رعایت حساسیت های غذایی ام برداشتم. در عوض اما چند روز خیلی آرام و خوب را با هم و در کنار هم داشتیم و امرزو که سه شنبه بود روز امتحان پایانی ترم برای دانشجویانم بود و تقریبا تازه از دانشگاه برگشته ام و تو هم به سلامتی در راه خانه هستی.

اول از ویکند شروع کنم که شنبه را به عنوان یک روز برفی و سرد با حلیم گرم آغاز کردیم. تو کمی خرید برای سفر به ایران داشتی و من هم یک سر رفتم ربارتس و برگشتم. جدا از قراری که با سندی در یورک ویل داشتی و کیفش که جمعه سرکار جا گذاشته بود را برایش بردی، اتفاق خاصی نیفتاد. شب فیلم Music Box از کاستا-گاوراس را دیدیم و روز آراممان را سپری کردیم. یکشنبه اما روز رسیتال پیانو بود و اجرای Valentina Lisitsa از مدتها پیش منتظرش بودم. از طرفی قرار بود که بعد از رسیتال با اوکسانا و رجیز برویم و کافه ای بنشینیم و گپی بزنیم و از طرف دیگه هم قرار بود قبل از کنسرت با تمی و خانواده اش که آنها هم می آمدند به واسطه ی تو آشنا شوم. در آخرین لحظات معلوم شد که آنها آمدنشان منتفی شده و بلیط شان را به سندی داده اند. وقتی به سالن رسیدیم سندی هم از طرف دیگر با دو نفر از دوستانش آمده بود و از آنجایی که تو بلیط های تلاس را به اسم سندی گرفته بودی کمی اوضاع قاراش میش شده بود و خلاصه درست تا چند دقیقه قبل از شروع کنسرت تو داشتی جای سندی و دوستانش را مشخص می کردی. بعد از رسیتال هم برای اولین بار با سندی ملاقات کردم و ده دقیقه ای گپ زدیم و بهش گفتم که از اینکه دوست و رئیس خوبی برای توست خوشحالم و می دانستم که در واقع او تشکر مفصلی بابت حضور و کار و توجه تو به همه چیز خواهد کرد، که همین طور هم شد. به هر حال چند دقیقه ای بعد از هنرنمایی کم نظیر Lisitsa با هم حرف زدیم و اون راهی خانه اش شد تا به پرواز کاریش به ونکوور برسد و ما چهار نفر هم در برف و سرمای بهاری راهی کافه ای در یورک ویل شدیم. اما از رسیتال اگر بخواهم بگویم جدا از تکنیک و قدرت کم نظیر نوازنده که سه قطعه از سه آهنگ ساز روس را آماده کرده بود (راخمانیف، چایکوفسکی و Alexander Scriabin که برای اولین بار بود کار زنده ای ازش می شنیدیم) نزدیکی کارها کمی باعث خستگی در قطعه ی انتهایی راخمانیف که نزدیک به ۴۰ دقیقه بود شد. اما در پایان کار و بعد از تشویق ممتد تماشاگران گوشمان را به دو قطعه ی اسپانیایی مهمان کرد که خیلی خوب بودند.

دیروز دوشنبه از آنجایی که این هفته سندی نیست تو تصمیم گرفتی از خانه کار کنی. من هم یک سر رفتم ربارتس و قبل از اینکه تو از خرید برگردی خانه در راه با هم هماهنگ کردیم و تو من را از دم آروما برداشتی و با هم آمدیم خانه. شب تو اولین جلسه ی یوگای ساختمان را رفتی و من هم فیلم مستند Nostalgia for the Light از گوزمان را دیدم که ایده ی خیلی جالبی داشت. در یکی از بیابانهای شیلی از یک طرف تلسکوپ و رادیو تلسکوپ های مشغول رصد کردن گذشته ی جهان بودند و از طرف دیگه باستان شناسان مشغول پیدا کردن ریشه های صورتک ها و شمایل های کلمبیایی رسم شده روی سنگ و صخره ها از دوره ی سرخپوستان چندین قرن پیش بودند و از سوی دیگر همسران و خواهران و بازماندگان اعدام های پینوشته به دنبال بقایای عزیزانشان که در دوره ی اختناق و سرکوب مخفیانه دفن شده بودند.

امروز هم که صبح بعد از اینکه رسیدم دانشگاه رفتم دنبال کارهای OGS و پرسیدن این سئوال که وضعیتم چگونه خواهد بود اگر منتظر جواب سوزان مان هم بمانم که از آنجایی که کسی در FGS نبود تا از داستان مطلع باشه کار به ایمیل و روزهای بعد کشیده شد. باز جای شکرش باقی است که دیروز بعد از نزدیک یک ساعتی که پای تلفن وقت گذاشتم تا با OSAP و NSLSC تماس بگیرم و ببینم که شرایط وام دانشجویی ام برای گرفتن او جی اس مشکل ساز نخواهد شد،‌ گفتند که مشکلی نیست. البته چشمم از داستان OSAP ترسیده خصوصا بعد از مشکلی که بابت OGS تو پیش آوردند.

در حین نوشتن این پست بودم که تو هم به سلامتی رسیدی خانه و گفتی که بابت خبری که امروز در اخبار گفته بودند و از احتمال بمب گذاری در مترو حکایت می کرد در تمام طول راه برگشت حسابی نگرانی را در چهره همه میشد دید. امشب قراره یک فیلم مستند ببینیم به اسم Meet the Hitlers که با توجه به تریلرش به نظرم جالب آمد.

از فردا به سلامتی باید بکوب روی نوشتن مقاله ام کار کنم و تا ویکند به جاناتان برسانمش و با چند روز تاخیر از آنچه که قرار بود تحویل مجله بدهم. امیدوارم که جدا از قبول کردنش، امکان چاپ هم پیدا کند.
 

هیچ نظری موجود نیست: