۱۳۹۵ فروردین ۱۴, شنبه

یک روز پر از اتفاقات خوب

ساعت نزدیک یک بامداد هست و تو چند ساعتی هست که خوابیده ای و من هم که این چند روز را خیلی بد و نامنظم خوابیده ام بعد از نوشتن این شب نوشت باید سعی کنم که بخوابم تا حداقل فردا را از دست ندهم.

از جمعه شروع می کنم که روز بسیار شلوغ و مفیدی بود. کمتر از چهار ساعت و خیلی بد خوابیده بودم که از شدت تپش پیش از ساعت ۶ بیدار شدم تا کارهای آخرین روز کلاس را انجام دهم. تو هم باید زود بیدار میشدی چون سفارش داشتی و با اینکه قرار بود جمعه را سر کار نروی اما به هر حال صبح را با رفتن به تلاس شروع کردیم و بعد از تحویل سفارش ها دو نفری راهی دانشگاه شدیم. از قبل قرار بود که جمعه را که سندی نیست مرخصی بگیری به دانشگاه بیایی چون من به دلیل تدریس امکان رفتن به جلسه ی  گروه که راجع به مقطع فوق دکترا بود را نداشتم. بعد از اینکه مرا به دانشگاه رساندی، اول رفتی دفتر حسابرسی بیژن و اتفاقی چون مشتی دیر کرده بود پرونده امسال را با همسرش پیش بردی و از قرار چقدر هم بهتر شد. چون بیژی جون نه تنها سال پیش اشتباه مالی کرده بود که ما را هم به درد سر تصحیح پرونده با اداره ی مالیات اندخت از آنجایی که سرش با تهش بیست و یک میزنه وقتی که داره کار می کنه. اما خانمش نه تنها با توصیه های دقیق تو را از پرداخت بیش از حد مالیات معاف کرد - کاری که سال پیش بابت اشتباه مشتی کلی هزینه اضافه آن هم اول تابستان و دوره ی بی پولی ما بهمون تحمیل کرد - که خیلی هم دقیق بهت راهنمایی کرد تا چطور از دوباره کاری و اتلاف وقت و انرژی پرهیز کنی.

من هم جلسه ی آخر دو کلاس را خیلی خوب پیش بردم و خصوصا بعد از اتمام کلاس دوم که کلاس اصلی خودم بود چند نفری از دانشجویانم آمدند و جداگانه از کلاس و تدریس و همراهی من با مسائل جداگانه تشکر کردند. خصوصا Olivera که آخرین روز کلاسش در دوره ی لیسانس بود و گفت که این کلاس بهترین تجربه ی چهار سال دانشگاهش بوده. چند نفری از پسران هم در آخر ماندند و بعد از کمی گپ و گفت خیلی اظهار لطف کردند. در مجموع دو کلاس چند نفری هم خواستند تا اگر سال آینده درس دیگری را برای تدریس انتخاب در جریانشان بگذارم چون خیلی از این دست مباحث و چنین رویکردی خوششان می آید.

بعد از کلاس ها به آخر جلسه ی گروه که تو از اول در آن شرکت کرده بودی رسیدم و یک ساعتی را به حرفهای یکی دو سخنران از جمله دیوید که آخرین نفر بود گوش دادم. تو هم بعد از جلسه و در راه برگشت کلی از اطلاعات لازمه را بهم دادی و گفتی که از قرار داستان پست - داک خیلی متفاوت تر و ممکن تر از آنچیزی است که فکر می کردیم. اما جالبتر از هر نکته ای برای من روحیه ی خیلی خوب و متفاوت تو بود که پس از مدتها دوباره فرصت کرده بودی به فضای دانشگاه بیایی و خودت هم معترف بودی که اینجا و چنین فضایی جای اصلی ماست. تمام امروز را هم در این باره حرف زدیم و قرار شد به سلامتی پس از پایان دکترا برای تدریس در کالج اقدام کنی که اساسا چنین کاری را بیشتر می پسندی و دوست داری. امیدوارم که چینی شود و هر دو امکان کار در حوزه ی دانشگاهی را پیدا کنیم - تا ببینیم قسمت چه می شود و خدا چه می خواهد.

در راه برگشت به خانه و در ترافیک شدید جمعه عصر رفتیم در خانه ی مرجان و از قسمت نگهبانی بسته ای را که از ایران لطف کرده و علیرغم سنگینی آورده بود را گرفتیم و راهی خانه شدیم. جدا از لطف مامانت بابت خرید و فرستادن مجلات و کتابی که می خواستم کمی هم آجیل برای ما داده بود که همین هم باعث سنگینی بیشتر شده بود.

تا رسیدیم خانه و چیزکی خوردیم نزدیک غروب شده بود که دوتایی رفتیم کویینز پارک و سبزه ی عید را گره زدیم و پای دختر تو در پارک گذاشتیم درست مطابق این چند سال گذشته. هر چند سبزه ی امسال بهترین سبزه ای بود که تا حالا داشتیم. اتفاقا همین را هم به فال نیک گرفتیم و از همانجا راهی کنسرت دیوید گیلمور شدیم. جدا از سرما و خستگی روز و کم خوابی و کم توانی آنقدر از کنسرت و بازی نور و شنیدن بسیاری از آهنگ های دوست داشتنی دوره ی پینک فلوید گلیمور لذت بردیم که وقتی به خانه رسیدیم حسابی سر حال بودیم. ساعت نزدیک ۱۲ شب بود که بعد از یک چای گرم تو راهی تختخواب شدی و من هم کمی مجلات را ورق زدم و تا خوابیدم نزدیک ۲ صبح بود. برای من این کنسرت جذاب بود و خصوصا لحظاتی از آن یادآور بسیاری از خاطره های دوره ی نوجوانی، اما از قرار برای تو شب بیاد ماندنی تر و لذتبخش تری بود.

صبح با هوای دوباره سرد شده و برفی بیدار شدیم و البته حلیم گرم و مطبوعی که تو از شب قبل بار گذاشته بودی. بعد از صبحانه و کمی حرف زدن قرار شد که پیش از پیاده رفتن تو به سن لورنس مارکت برای خرید ماهی برویم ایندیگو و تو اطلاعات جلسه ی دیروز را برایم بازگو و مرور کنی و از آنجا راهی مارکت شوی و من هم به کارهای کلاس و ایمیل هایی که از برخی بچه ها بابت امتحان و ... گرفته بودم برسم. اما اتفاق جذاب و مهم روز پیش از بیدار شدن تو افتاده بود. دیروز به دفتر پگی مدیر گروه علوم اجتماعی دانشکده رفتم تا از منشی اش وقتی بگیرم و دوباره پیگیری احتمال teaching ticket را بکنم. دیروز جدا از تمام کارهایی که داشتیم، برای اسکالرشیپ سوزان مان و پرووست هم اقدام کردم و از قبل قرار بود خودم را به سخنرانی دیوید برسانم تا نامه ی معرفی ام را ازش بگیرم و تحویل جودیت دهم. صبح پیش از کلاس ها تمام مدارکم را تحویل داده بودم اما این دو نامه مانده بود. همین هم شد که در لابلای کارها تصمیم گرفتم یک پیگیری نهایی از دفتر مدیر گروه بابت امکان تدریس درس خودم در سال آینده بکنم و بهش بگویم که اگر من یکی از این اسکالرشیپ ها را قبول کنم عملا اجازه ی تدریس که هیچ حتی TAship هم نخواهم داشت. منشی پگی گفت که اول به خود پگی ایمیلی بزنم و بعد اگر لازم بود وقت ملاقات بگیرم. از طرف دیگه Eve هم در چند دقیقه ای که در پایان جلسه ی گروه داشتیم به نظرم - و امیدوارم اشتباه برداشت نکرده باشم - خیلی سربسته بهم اشاره کرد که OGS و تدریس بهتر از بورسیه ی مان و پرووست هست. گویی که خیلی سربسته بهم اشاره می کنه که OGS را گرفته ام.

اما امروز صبح بعد از اینکه از خواب بیدار شدم و ایمیل هایم را چک کردم دیدم که پگی یک ایمیل کلی به نزدیک ۳۰ نفر فرستاده و گفته که احتمال ارائه ی teaching ticke هست و اگر مایل هستید دوباره اقدام به فرستادن درخواست و رزومه و ... کنید. یعنی کاری که از اکتبر کردم و از چندین نفر از سیدنی تا یورک نامه گرفتم و با آشر و Eve گرفته تا کمرون که چند روز پیش معلوم شد اساسا تمام اشتباهات از خودش سر زده تا همین پگی ملاقات کردم و در نهایت انتخاب شدم و درست دو هفته ی بعد عوض امضاء قرارداد خبر منتفی شدن کل پروژه بهم داده شد، خلاصه همه چیز احتمالا از اول و حالا با جمع دیگری رقابت کردن. با این حال خیلی سریع برای پگی ایمیل زدم و جالب اینکه بعد از ظهر هم خودش جواب داد که خیلی خوشحال شده که دیده من دوباره اقدام کرده ام. البته نه قولی و نه تضمینی هست و نه من هیچ حسابی بابت این داستان باز کرده ام. هر چه قسمت و صلاح هست امیدوارم که رخ دهد. خلاصه قراره که تا نیمه ی ماه آینده و به سلامتی تا پیش از تولد تو خبر نهایی بهم داده بشه. اولین تصمیمی که گرفتم این بود که اساسا به تو چیزی نگویم تا مثل دفعه ی قبل نشه و کلی باعث حالگیری و دلخوری من و در نتیجه تو نشه. به پگی گفتم که حاضرم اسکالرشیپ نگیرم و بابت چنین امکانی از گرفتن بورسیه ی سوزان مان صرف نظر کنم اما می دانم که هیچ چیز قطعی نیست و پروسه ی کار خیلی طولانی و پیچیده تر از این حرفهاست. ضمن اینکه خود طرف هم آشنایی های خاص خودش را با بعضی از کاندیدها داره. اما نا امید هم نیستم. تا ببینیم که چه مقدر شود.

بعد از رفتن به ایندیگو هنوز حرف خاصی از جلسه ی دیروز نزده بودی که بطور اتفاقی یکی از همکارانت را دیدی و با آمدن و نشستن او سر میز ما، من بعد از چند دقیقه خداحافظی کردم و راهی خانه شدم تا به کارهایم برسم و شما هم با خیال راحت حرفهای مربوط به تلاس را بزنید. خصوصا که متوجه شدم این همکارت همان کسی است که در گذشته یک بار سرطانش را مغلوب کرده و حالا دوباره بهش گفته اند باید مواظب باشه چون نشانه هایی تشخیص داده اند. بنابراین می دانستم که فرصت خوبی برای اوست که با تو کمی درد دل کنه.

پیاده در هوایی سرد راهی سن لورنس شدی و بعد از خرید و کمی در برف و آفتاب پپاده روی تند رفتی ایتون سنتر تا خریدها و سفارش های خاله و مامانت را انجام دهی و همراه خودت به سلامتی ببری ایران. ساعت حدود ۳ بعد از ظهر بود که برگشتی خانه و تا آن موقع هم من علاوه بر دیدن جسته و گریخته ی بازی بارسلون و رئال به کارهای ایمیلی و دانشجویانم می رسیدم. آمدی و ماهی تازه ای که گرفته بودی را به روش مخصوص و با سس خاص خودت طبخ کردی و بعد از نهار دیر هنگام هر دو کمی به کارهای شخصی خودمان رسیدیم تا سر شب که برای تولد امیر بهش زنگ زدیم و برایش بهترین آرزوها را کردیم. کمی از شدت کار و خصوصا اخلاق و وعده و وعیدهای بی سرانجام صاحب کار خسته بود اما با کمی گپ زدن بهش اصرار کردم با پولی که برایش فرستاده ام یا کفش یا ادکلن بخرد و خلاصه کمی حال و هوایش عوض شد.

شب در نیمه ی فیلم بی ربط  Radio Days وودی آلن بودیم که تو خوابت برد و از آن به بعد من مشغول دیدن چیزهای متفرقه و حالا هم نوشتن این یادداشت بلند هستم و ساعت نزدیک ۲ صبح شده.

فردا خانه ایم و من که کلی بابت شروع و نوشتن مقاله ی بنیامین عقب هستم قصد دارم مجله بازی کنم و از دوشنبه کار جدی ام را آغاز - همان دوشنبه ی رویایی که ماهها و بلکه سالهاست که قراره بیاد. تو هم احتمالا برای خرید یکی دو قاب عکس برای میز کارت در تلاس یک سر بیرون بروی و جدا از اینها کمی تمیز کاری معمول یکشنبه را خواهیم داشت و از همه چیز مهمتر اینکه می خواهیم در دل هم استراحت کنیم و از با هم بودن لدت ببریم چون به سلامتی اخر این ماه برای ده روزی راهی ایران می شوی و هر دو غبطه ی این فرصت را خواهیم خورد اگر به راحتی از دستش بدهیم.
           

هیچ نظری موجود نیست: