۱۳۹۵ اردیبهشت ۵, یکشنبه

سایه الهام

به سلامتی چمدان هایت را هم بسته ای و بعد از اینکه کمی غذا برای من درست کردی و خیالت از این بابت راحت شد حالا داری به کارهای تلاس میرسی و بعد از این پست قراره با هم فیلم The Front از ساخته های دهه ی ۷۰ وودی آلن را ببینیم و ویکند مون را به سلامتی تمام کنیم و آماده ی هفته ی شلوغ پیش رو بشیم.

جمعه شب با هم بعد از یک شام نامناسب در ال کترین رفتیم تائتر soulpepper برای دیدن نمایش Jitters که بد نبود. طولانی بودنش البته آن هم تا دیروقت کمی باعث خستگی شده بود اما خصوصا خنده های خانمی که کنار تو نشسته بود جالب بود. البته به مراتب از کار قبلی یعنی عدالت کامو که یک ماه پیش در سالن دیگری از soulpepper دیدم بهتر بود.

شنبه صبح تو مرا به ربارتس رساندی و خودت هم رفتی کاستکو تا خریدهای سفارش شده برای ایران را بگیری. تا برگشتیم خانه ساعت ۲ شده بود و یک ساعت بعدش قرار بود به هتل چهارفصل برای سونا و استخر برویم. استراحت و برنامه ی خوبی بود خصوصا کاری که روی کمرم کردم دردش را خیلی تخفیف داد. شب هم یک فیلمی دیدیم و با مامانم بعد از یک هفته پیغام گذاشتن بلاخره موفق به حرف زدن شدم و اون هم چون تنهاست نزدیک به یک ساعتی حرف زد که خوب بود.

امروز صبح اول وقت رفتیم و کمی در پارک دویدیم. سردرد این چند روزه که دیشب هم سراغم آمده بود داشت شدید میشد که متوجه شدم بهتره خیلی فشار نیاورم. اما بعد از مدتی کمی تحرک داشتن حالم را جا آورد. بعد از صبحانه تو را به قرار آریشگاهت رساندم که قبل از سفر می خواستی کمی به خودت برسی و برگشتم خانه با مجله و آی پد راهی کتابخانه شدم که در کمال ناباوری نه در کلی و نه در ویکتوریا و نه در کافه آروما جای نشستن پیدا نشد. آخر ترم هست و تمام دانشجوها نشسته اند به درس خواندن. تو هم از آرایشگاه پیاده تا ایتون سنتر رفتی تا هم در راه برای جهانگیر سیگار الکترونیکی که خواسته بگیری و هم از فروشگاه اپل تلفنی که سارا سفارش داده را. کار تلفن سارا که به فردا موکول شد اما با سیگار جهانگیر برگشتی خانه و تا نهارمان را حدود ۵ عصر خوردیم مشغول کارهایمان شدیم تا همین حالا.

اما دوست دارم قبل از پایان به این داستان جالب اشاره کنم که خیلی برایم عجیب بود. خواب های زیبایی که هر کدام از ما دیشب دیدیم. تو خواب دیده بودی که من و تو به خانه ی سایه شاعر رفته ایم و با او هستیم و من هم یک خواب پر رمز و راز دیدم که فقط قسمت انتهایی آن شفاف در یادم مانده. دم صبح بود که گویی از جایی به من الهام شد که روی متون مقدس کار کن و در مقایسه ای تطبیقی به مفوم معماری و شهر در عهدین در قیاس با صحرا و برهوت و شنزار عربستان بپرداز. جالب بود.

اما به شکل رسمی از نوشتن مقاله ی بنیامین دست شستم. نه وقتش را دارم و نه انگیزه اش را. می دانم کار درستی نمی کنم اما بهتر آن است که این دو روز که هستی و با اینکه تا دیر وقت سر کار خواهی بود کمی به تو برسم و کمی به کارهای جانبی خودم و کار اصلی نوشتن تزم را شروع کنم. اینکه می گویم می دانم کار درستی نیست در واقع منظورم به انتظاری است که بابت جواب از دانشکده برای تدریس سال آینده هست. می دانم که نباید روزهایم را بیش از این از دست بدهم. به هر حال ان کار روند خود را طی می کند و کاری جز انتظار از من ساخته نیست اما به هر حال امیدوارم. و امیدوارم که ناامیدم نکنند اینبار به شکلی دیگر.


 

هیچ نظری موجود نیست: