۱۳۹۵ فروردین ۲۹, یکشنبه

Born to Be Blue

تا حالا تجربه ی دو روز سردرد ممتد را نداشتم. برخلاف تو که بخاطر میگرن این تجربه را بارها پشت سر گذاشته ای و صدایت هم در نیامده من با اینکه سر و صدایی نداشتم اما از کار و زندگی افتاده ام. خلاصه که این ویکند که تو گرفتاری با دوستان و برنامه های از قبل چیده شده، من که فکر می کردم خیر همین سر دردآور مقاله ی بنیامین را تمام می کنم، هنوز کلمه ای از نوشتنش را آغاز هم نکرده ام. جمعه با آمدن صبا خانم برای تمیز کاری های اساسی خانه و جابجایی لباس های زمستانی و بستن چمدان برای سفرت به ایران، من کمی در ویکتوریا کار کردم و بعد خیلی بی حوصله و در واقع بخاطر وحشتی که از حجم یادداشتهایم کرده ام و ناتوانی در جمع کردن شکل و شمایل مقاله از سر کار و کتابخانه بلند شدم و سر از سینما درآوردم و دو تا فیلم پشت هم دیدم که جدا از جنبه ی هنری، تفریحی و یا فرهنگی تنها نشان از ورشکستگی کاری این روزها و این ایام من میدهد. فیلم Demolition و Eye in the Sky را دیدم که دومی به مراتب سینمایی تر بود. شب هم بعد از اینکه صبا خانم رفت و من در راه خانه با مامانم حرف زدم و دیدم که بی آنکه صدایش را دربیاورد زده به راه و راهی اوریندا و خانه اش شده، برگشتم خانه و هر دو خسته از یک روز کاری تمام برای تو و بیکاری تمام برای من با دیدن فیلمی درباره ی چت بکر آهنگ ساز به اسم Born to Be Blue جمعه را به پایان رساندیم. دیروز شنبه بعد از اینکه صبح رفتیم در پارک که کمی با هم بدویم هنوز هیچی نشده من سردرد گرفتم که تا حالا که ظهر یکشنبه هست داره همراهی میکنه. تو اما دیروز از عصر با اوسکانا و دوستانش قرار داشتی تا بچلر پارتی اوکسانا را که تمام کارها و برنامه ریزی هایش را خودت کرده بودی بگیرید. اول رفتید رستوران و باری به اسم کاکتوس که گفتی خوب بود و بعد هم جایی همان اطراف را رزور کرده بودی که شب را با استند آپ کمدی و خنده سر کنید. بعد از آنجا به پیشنهاد یکی از دوستان اوکسانا هم رفته بودید یک بار مکزیکی و خلاصه بعد از ۱۲ بود که آمدی خانه. من هم عملا هیچ کاری نکرده بودم جز ولو شدن و تحمل سر درد و کمی تلویزیون دیدن.

امروز هم بعد از ظهر با مرجان قرار دارید تا به بادی بلیتز بروید و احتمالا تا غروب هم انجا باشید. این در واقع برنامه ای بود که من خیلی تشویقت کردم که در این ویکند انجام دهی به خیال اینکه من هم پای نوشتن مقاله ام خواهم بود. شاید تنها کار درستی که این چند روزه کردم خرید دو تا سی دی از Gene Ammons بود که اتفاقا الان هم در حال نواخته شدن هست و لذت بخشی به جانمان.
 
اما نکته ی اساسی همین خراب شدن اوضاع و وضعیت کاری و روحی ام هست که اساسا به دلیل دیشه دواندن تنبلی و بی انگیزگی حسابی زمین گیرم کرده. از مرحله ی نق زدن گذشته ام و اگر کاری نکنم حسابی فلج خواهم شد. بطالت مثل سرطان تمام وجود و روان را تسخیر می کنه و شاید حتی دیگه بابتش نق هم نزدنم. وارد یک مرحله ی تازه ای دارم میشم و حس می کنم که ترس از وضعیت موجود در حال نهادینه شدن هست. این همان ترسی است که برادر مرگ و انفعال دایمی است. وحشت کرده ام. امیدوارم که همتی کنم و بلند شوم و یا دستی از غیب برآید و کاری بکند.

هیچ نظری موجود نیست: