۱۳۹۴ بهمن ۱۱, یکشنبه

نه به میان مایگی

آخرین روزهای ماه ژانویه تلافی ناراحتی و انتظار بی سرانجام پیشنهاد کاری سال آینده در دانشگاه را در آورد. با اینکه برخلاف تمام گفته ها و برنامه ریزی ها پنج شنبه ایمیل دور از انتظاری از کمرون دریافت کردم که گفت اساسا پیشنهاد و امکان تدریس سال آینده ام در دپارتمان به عنوان طراح course از بین رفته و با اینکه خیلی پنج شنبه ی سنگینی داشتم، اما از جمعه سحر که یادداشت قبلی را گذاشتم، تصمیم گرفتم که طور دیگر کار کنم و جور دیگر ببینم و مخلص کلام طرح نویی در اندازم. سه شنبه یک قرار ملاقات با پگی مدیر گروه دارم اما قصد ندارم خیلی جویای اوضاع شوم و از آنجایی که به هر حال بخشی از بازی دست او بوده و به نظرم خودش هم خیلی تمایلی به جلو بردن کار نداشته فقط برای قطعی کردن وضعیت جدید چند دقیقه ای را به گپ و گفت با او می نشینم.

جمعه بعد از تدریس وقتی آمدم خانه و منتظر تو شدم که از سر کار بیایی تا به کنسرت کلاسیکی که در کرنرهال بود برویم، با دیدن چهره ی به شدت خسته ی تو گفتم که بهتره بمانیم و شب در کنار هم لذت دوتایی خودمان را ببریم: شرابی و فیلمی و تاپاسی. البته از فردا دوشنبه اول ماه فوریه دوباره داستان جدیت در رعایت غذایی و پرهیز از غذاهایی که منع شده ایم را شروع می کنیم. اما این آخر هفته که بسیار آخر هفته ی خوش و آرامی داشتیم، با سکوت و لذت در کنار هم ماه ژانویه را تمام می کنیم و به استقبال ماه جدید میرویم.

آخرین ساعات ماه هست و این دو شب گذشته با دیدن فیلمهایی از وودی آلن و غذای مطبوع خانه و کنار هم گفتن و خندیدن گذراندیم.

تو که خستگی شدید جابجایی دفتر خودت و سندی را در چند روز گذشته داشتی، کمی سرحال شده ای و به سلامتی از فردا ماه شلوغ و پرکار فوریه را شروع خواهی کرد که ماه حسابرسی های مالی هم هست. من هم کار درس و یادداشت برداری های منظم را از فردا شروع می کنم و بدون بهانه باید با دور آهسته و معقول به سمت کار پرفشار طی چند هفته و برای چندین سال آینده حرکت کنم.

یک لیست تهیه کردم به اسم: نه به میان مایگی و باید تا حد امکان قواعدی را که نوشته ام رعایت کنم. از عادت و تمرین به نوشتن تا ورزش و بازگشت به آلمانی و کار و پیانو و فیلم مستند و ...

دیروز جدا از زمانی که برای دیدن لیلا خانم تا خانه اش رفتیم و من نیم ساعتی دود کردم، تمام مدت خانه بودیم و امروز هم پیش از ظهر با شیراز و خصوصا مجتبی حرف زدیم و بعد از تبریک ازدواجش راجع به پرونده مهاجرتش به ما گفت و گفتیم که اگر کاری از دستمان برآید دریغ نداریم. در میان حرفهایش چندباری از وخامت وضعیت کاری در ایران گفت و انجایی که گفت کمتر خانواده ای را می توان یافت که بچه هایش همگی شاغل باشند، متوجه شدم داستان بیش از آنچه که فکر می کردم خراب است.

سر ظهر تو مرا تا ربارتس بردی و خودت به لابلاز رفتی تا خرید هفته کنی و بعد از اینکه یک سر آرایشگاه رفتم و دوباره از تاملات فلسفی آقا کیانوش مستفیض شدم به خانه برگشتم و کمی برای این ماه برنامه ریزی کردم. تو هم ساعت ۵ با کیارش قرار داشتی تا برایش ماشین کرایه کنی تا بتواند لباس ها و وسایل سبکش را جابجا کند که به سلامتی راهی خانه ی جدید است. بعد از سه سال زندگی در اینجا و بی کاری محض حتی همت گرفتن گواهینامه اش را هم نکرده.

الان هم ساعت ۷ هست و سرشب. قراره احتمالا مصاحبه ی CBC با جاستین ترودو را ببینیم و شب آرامی را به سلامت بگذرانیم و آماده ی ماه و هفته ی جدید شویم به امید زیباترین روزها و ماهها و سالهای پیش رو، به امید حق.

هیچ نظری موجود نیست: