۱۳۹۴ دی ۲۳, چهارشنبه

هما سه پسر داشت

امروز در سرما و برف نسبتا شدید باید میرفتم دانشگاه تا فرم workload این ترم را پر کنم و برای تو هم یک نسخه بگیرم تا هفته ی بعد تحویل بدیم. پیش از شروع کلاس کمرون رفتم و منتظرش نشستم و بعد از اینکه آمد فرم را که پر کردم و خواستم تحویلش بدم بهم گفت چیزی که بهت میگم باید به شکل محرمانه بین خودمان باقی بماند و آن اینکه من را برای جانشینی خودش برای تدریس در سال آینده به دانشکده معرفی کرده و گفت که آپلیکیشنم خیلی قوی و قانع کننده هست و اگر دانشکده و FGS هم قبول کنند هم برای دانشجویان هم برای دپارتمان و هم برای خودم خیلی خوب خواهد بود. البته بلافاصله تاکید کرد که فعلا هیچ چیز قطعی نیست اما اگر کاندیدای دیگری را دانشگاه معرفی کنه او احتمالا خیلی سخت گیری خواهد کرد. در راه که بر میگشتم به تو که گفتم خیلی خوشحال شدی - همانطور که خودم هم به کمرون گفتم که روزم را ساختی و از صمیم قلب امیدوارم این شانس را داشته باشم که چنین پست و موقعیتی را به دست آورم. اما نکته ای که تو گفتی و در خلال حرفهای کمرون هم به شکل نه خیلی صریح وجود داشت این بود که رزومه و موقعیتم (اگر که کار کنم البته و نه اینکه در باد گذشته مثل تمام سال قبل و این روزها بخوابم) رزومه ای است که شانس استخدام در بازار کار داره. نمی دانم اما اگر چنین چیزی صورت بگیره و یک روزی یک موقعیت استخدام کامل در جای مناسبی به دست بیاورم برای خودم هم افتخار کمی نیست. کسی که یک دهه ی پیش زبانی نمی دانست و مدارکش را همراهش نداشت که نشان دهد چه موقعیت و چه سطحی در دانشگاه داشته.

در راه برگشت باید میرفتم قسمت فروشگاههای ایرانی شهر تا کمی انجیر بگیرم و قبل از رسیدن به خانه یک سر هم ربارتس رفتم تا باز هم یک کتاب جدید را بگیرم و بیارم بگذارم روی میزم تا دست نخورده بعد از یک ماه موعد تحویلش برسه. همین نکته ی آخر نشان میده که نه درسم را شروع کرده ام و نه زبان آلمانی و نه ورزش. البته تصمیم گرفته ام که - خودم هم خوب میدانم که تصمیم ها گرفته ام و گرفته بودم و مشکلم گرفتن تصمیم و برنامه ریزی و ... نیست بلکه عمل به برنامه و انجام تصمیم هایم هست - خلاصه تصمیم گرفته ام از شنبه و نه به شکل یک شبه کارهایم را آرام آرام اما پیوسته آغاز کنم. شنبه شانزدهم هست و به نیت سال ۲۰۱۶ کارم را شروع می کنم. اگر بتوانم و شانس این را داشته باشم که سال آینده به عنوان Course Director کلاس و محتوای درسهایم را طراحی کنم و اگر شانس این را داشته باشم که OGS بگیرم فکر کنم رزومه ام خیلی ارتقاء پیدا می کنه و شاید بهتر باشه این گزینه را بجای اسکالرشیپ سوزان مان انتخاب کنم - همچین میگم که انگار آن هم بهم پیشنهاد شده و خودم دارم ناز می کنم.

اما دیروز در برف شدید بجای اینکه کتابخانه باشم و درس بخوانم بعد از اینکه تو را رساندم و برگشتم خانه و کمی اخبار دیدم و ... راهی سینما شدم تا فیلم جدید تارانتینو به اسم The Hateful Eight را ببینم. احتمالا ضعیفترین کارش بود و خوشم نیامد. تنها نکته اش وجود یک آنتراکت intermission ده دقیقه ای بین ۳ ساعت فیلم بود که من را یاد کودکیم انداخت که فیلمها در ایران اغلب اینطوری بودند. شب هم در خانه با هم آخرین ساخته ی وودی آلن به اسم Irrational Man را دیدیم که این هم جزو فیلمهای ضعیف اخیر مشتی بود. هر چند به هر حال بازی با چاشنی فلسفه و اسم فیلسوفان این یکی را از فیلم تارانتینو برای آخر شب بهتر کرده بود.

دیروز البته روز تلفنها هم بود. جدا از مامان که بیشتر راجع به گلدن گلوب با هم حرف زدیم و مادر که بیشتر از هوا و سرما و ... گفتیم با رسول نزدیک بیش از دو ساعت حرف زدم بعد از یک ماه که بد نبود و تشویقش کردم که بره فیلم The Reverant را ببینه و خواستم کمی از فضایی که درش هست بیاد بیرون و گفت سعی می کنه که بره و گفت که راست میگی مردم میرن سینما و رستوران و با هم گپ میزنند و ... و رسول که خودش را بیش از هر چیز با فیگور مبارز و تصویر مثالی چنین ایده ای درگیر کرده هر چند مطمئنم خودش به شدت صادقانه چنین کاری را می کنه اما از نظر من متوجه ی موقعیت ironic این نوع مبارزه و جایی که ایستاده نیست. بعد از رسول نزدیک به دو ساعت هم با بابک حرف زدم که تقریبا بیشتر زمان را به اوضاع مامان و اینکه چه کمکی او می تونه بکنه گذراندیم. متوجه شده ام مامان قصد داره دوباره برگرده LA و با اینکه من خیلی موافق نیستم اما تصمیم را به عهده ی خودش گذاشته ام. من به عنوان پسر بزرگ باید تنها و تنها تا حد امکان ازش حمایت و در جهت راحتی زندگی اش تلاش کنم. اگر برگرده مسئله ی اجاره ی خانه و هزینه ی زندگی روزمره اش خیلی مشکل خواهد شد. خودش نزدیک به ۹۰۰ تا داره و حداقل اجاره ای که باید بده تمام این پول را شامل میشه. بنابراین ما سه پسر باید کاری برایش بکنیم. بابک که چند سالی است خودش را کنار کشیده و البته دست و بالش هم خیلی باز نبوده هر چند اوضاع ما به نظرم از شرایط اون خیلی سختتر بوده و هست اما با تشویق و حمایت تو پول اوسپ را اوئل و حالا هم با کمک و لطفی که تو بابت کار زیادی که می کنی و زحمتی که می کشی ما تونستیم در این چند سال مامانم را به خوبی حمایت کنیم. خلاصه بابک گفت که ماهی ۲۰۰ تا می تونه بده و امروز هم با امیر حرف زدم و اون هم گفت که ۲۵۰ تا میده و برای بابک تکست زدم که اگر بتونه ۲۵۰ تا هم اون بده تا بتونیم روی هم نزدیک به هزارتا ماهانه برای مامان جور کنیم تا خیالش از هزینه ی زندگیش راحت باشه. البته هنوز با خودش حرف نزده ام و باید ببینیم که خودش چه تصمیمی میگیره.

با اعلاء هم حرف زدم و گفت که باید یک عمل دریچه قلب بکنه. دکترش گفته که عملش لازمه اما هیچ خطری نداره و مشکلش مادرزادی است و شیرین هم همین مشکل را داره.

دو شب پیش دیدن یک مجموعه مستند راجع به زندگی خانواده ی روزولت را شروع کردیم که خیلی به نظر جالب میاد. احتمالا این برنامه ی شبهامون در ماه ژانویه خواهد بود. البته جدا از رمان و کتاب خواندن و رفتن به یوگا که فکر برگشتنش در این سرما آدم را از هر چی محاسن و مزایای چنین کلاس هایی هست منصرف می کنه.

ماه مهمی پیش روست و همانطور که تو هم دیشب با تری تلفنی حرف زدی قراره که به سلامتی خودت را برای امتحان comps ماه آوریل آمده کنی و البته پیش از آن در همین ماه مقاله ی آرنت را برایش بفرستی که کارهای کلاسی ات تمام بشه. من هم جدا از کلاسهای جمعه باید استارت خواندن و نوشتن تزم را به شکل سیستماتیک و منظم بزنم و در کنارش قضد دارم جدا از ورزش و زبان و تغذیه ی ویژه ای که باید داشته باشم از روزها و لحظه هایم درست و عاشقانه در کنار تو لذت ببرم و استفاده کنم. منتظر جواب نهایی دانشکده خواهم بود که در همین ماه به گفته ی کمرون قراره اعلام بشه و امیدوارم هر چه صلاح و خیر هست اتفاق بیفته. من که دوست دارم چنین تجربه ای کنم و می دانم که به قول کمرون موفق هم خواهم بود. به قول یکی از بچه ها در دوران لیسانس در ایران که می گفت ناامید نیستیم - منتظرم و ناامید نیستم.

هیچ نظری موجود نیست: