۱۳۹۴ دی ۲۹, سه‌شنبه

ایستادن در دو قطب متضاد

این چند روز گذشته و خصوصا ویکند خیلی آرام و زیبا در کنار هم گذراندیم و از برف و سرما تا حلیم نابی که درست کرده بودی و رفتن به خانه ی مازیار و نسیم و دیدن موگه بعد از ماهها تا کمی تمیزکاری خانه و شروع به ورزش کردن از دیشب گرفته تا درس نخواندن و کار نکردنم همه و همه این چند روز گذشته را از یک نظر با روزها و ماههای قبل یکسان کرد و از وجه دیگری اما مرا به این فکر وا داشته که نکند مثل کسی که معتاد شده و مثلا الکلی و دایما فکر می کند که می تواند از هر زمانی که اراده کرد چرخ زندگی را به مسیر دیگری بیفکند و بر سرنوشتش مقدر شود و در نهایت اما شکست و بازگشت همیشگی به همان نقطه ی آغازین را تجربه می کند، شده ام.

جمعه کلاس هایم را تمام که کردم با هم شب آرامی را گذراندیم و یکی دو قسمت از سریال true detective سری جدید را دیدیم که همان اول متوجه شدم آنچه که منتقدان در قیاس با سری اولش نوشته اند درست است و این یکی اساسا خیلی ضعیفتر از قبلی است. شنبه صبح اول وقت رفتیم مطب دکتر واتسون برای چک آپ تو و در جریان گذاشتنش بابت تصمیم مان برای بچه دار شدن. از آنجا به یکی دو فروشگاه مبل و میز رفتیم و خلاصه بعد از اینکه فکرهایمان را روی هم ریختیم به نتیجه ای رسیدیم و قرار شد یکی از مبل هایی را که دیدیم به زودی خریداری کنیم چون مبلی که در حال حاضر داریم از مدتها قبل دیگر قابل استفاده نیست و دکتر فیزوتراپ گفته که هر چه زودتر برای رهایی از کمر درد مبلتان را عوض کنید.  ظهر برای نهار با پیشنهاد تو رفتیم live که چند باری گفته بودی با هم برویم. تو قبلا رفته بودی و حتی یکبار هم با مامانت رفتی که مصادف شد با "تو" کردن ماشین و... خلاصه رفتیم رستورانی که در اصل رستوران ویگن هاست و بد هم نبود. شب خانه ی مازیار و نسیم دعوت بودیم و بعد از ماهها آنها را دیدیم و نامزد علی هم یک سر آمد تا با علی به مهمانی بروند و به نظرمان مناسب هم بودند.

یکشنبه بعد از اینکه من را رساندی ربارتس رفتی خریدهای خانه را بکنی و من هم بعد از برگشت از کتابخانه و کمی تمیزکاری خانه منتظر تو شدم تا برگردی و شامی خوردیم و قسمت های پایانی سریال را دیدیم و آماده ی هفته ی جدید شدیم.

دیروز دوشنبه با توجه به اینکه سندی ونکوور هست کمی دیرتر رفتی و من هم بعد از اینکه تو را رساندم به هوای شروع کردن درس و جریان اصلی زندگی برگشتم خانه که درس و در حقیقت آدورنو خوانی ام را به سلامتی شروع کنم که با بازیگوشی و اینترنت و اخبار و ... به هیچ کاری نرسیدم و اگر سر شب به اصرار تو همین یک ربع ورزش در جیم ساختمان را هم بعد از ماهها نیامده بودم تحقیقا هیچ کار مفید و هیچ قسمت از برنامه هایم را عملی نکرده بودم.

امروز صبح اما باید پیش از ۸ و نیم میرفتی سر کار اما موقع رفتن معلوم شد که برای تعمیر آب گرمکن باید برنامه ام را تغییر دهم و بمانم خانه که کلی حالم را گرفت - از آنجایی که دیروز متوجه شدم من آدم خانه بمان و کار بکن نیستم و دایم خودم را فریب می دهم که از فردا و فردا و ...

این هفته برنامه های قبلی ام مثل تمام ماههای گذشته تحت تاثیر اهمال و شاید هم اعتیاد به تنبلی و بی کاری بهم خورده. قرار بود از سه هفته ی پیش کار منظم و خواندن آدورنو و نوشتن مقاله ی آخر ماه مارس را شروع کنم که هنوز هیچ. شنبه اولین جلسه ی گروه مطالعاتی ام با کریس و دو نفر از دوستانش هست و هنوز یک مقاله از ۹ مقاله را هم نخوانده ام.

بعد از این پست اما با خواندن اولین مقاله که شاید مناسب ترین عنوان را هم برای من داشته باشد شروع می کنم: Why Still Philosophy  بلکه اولین گام را پس از اعتراف به این اعتیاد سست و لخت کننده ی تنبلی بر دارم.

تو اما خدا حفظت کند که مثل همیشه استوار و صبور و با تمام توان و شکیبایی پیش میری و کار می کنی و کار و کار برای امروز و فردا و زندگی مون. دیروز عصر بعد از کار با ریک قرار داشتی در کافه آروما بابت مسئله ی خانه و بحث درباره ی قیمت و شرایط آن. گفتی که مشتی اساسا یادش نمی آمد که چه حرفها و قول و قرارهایی را مطرح کرده بوده و بعد از اینکه چندین بار برایش توضیح دادی و کمی هم کف کرده بود بلاخره متوجه موضوع شد و گفت پس حالا باید دوباره برم و فکرها و حساب کتابهایم را بکنم. همین یک ساعت و نیم حرف و بحث با ریک بعد از یک روز کاری حسابی شلوغ باعث شد که نه تنها شب خیلی زود خوابت ببره که صبح هم انرژی کافی نداشته باشی. جالب تر اینکه صبح سر داستان آب گرمکن و بهم ریختن برنامه هایم کلی هم غرولند کردم و حال هر دومون را گرفتم. خلاصه که اینه داستان ما کار و تلاش از تو و رویا پردازی و اهمال از من دقیقا در دو قطب متضاد قرار گرفته ایم. اما - و نیک می دانم که چقدر این اما و اگر کردن ها و قول و قرارهایم پوچ و توخالی و تکراری شده و با این حال هنوز هم امیدوارم و می گویم اما - از همین روزها و همین اولین ۲۱ سال که دو روز دیگر از راه میرسد روی روالی که باید خواهم افتاد.

هیچ نظری موجود نیست: