۱۳۹۴ بهمن ۵, دوشنبه

دنبال کردن آرزوهایمان

دقیقا پنج روز پیش پنج شنبه در اولین بیست و یکم سال جدید که تصمیم گرفتم شکلی به این بی نظمی هر روزه و باری به هر جهت بودنم بدم می خواستم اینجا یادداشتی بگذارم که نشد. اتفاقا همه چیز طبق برنامه ام پیش رفت. از روز قبلش شروع کردم به درس خواندن و سه مقاله از آدورنو خواندم که یکی از یکی بهتر بود. Why Still Philosophy که سختتر از دوتای دیگه بود و حسابی یک کشتی فکری با متن داشتم. بعد هم The Meaning of Working Through the Past که خیلی خوب بود و فکر کردم چقدر می تونه مخاطب خودش را امروز ایران قرار بده و در نهایت هم روز جمعه بعد از کلاسها و با اینکه خیلی خسته بودم اما بلافاصله رفتم کلی و تا دیر وقت که تو هم سر کار بودی نشستم و مقاله ی آخر از سه مقاله ی اصلی جلسه ی اول گروه آدورنو خوانی را تمام کردم که عالی بود و اتفاقا چقدر بازی با مفهوم حقیقت در این متن به کار من خواهد آمد: Opinion Delusion Society

اما داستان بیست و یکم به اینجا ختم نشد. اولین تصمیم مهمی که از امسال گرفته ام را با این چند روز آغاز کردم و آن اینکه یک دفعه همه چیز را با هم درست نکنم چون نه من آدم این کار هستم و نه احتمالا شدنی باشد. یک به یک و آرام آرام. به همین دلیل با طبقه بندی اولویت ها درس و ورزش را شروع کردم و بعد از اینکه از کتابخانه برگشتم خانه رفتم ورزش تا تو - که آن روز از خانه کار کردی و مانده بودی تا به قرار عصر برای کارهای شخصی ات برسی - برگردی و شب قرار بود با هم یکی از چند فیلم مستندی که در لیست داریم را ببینیم. اما آنقدر دیر آمدی که به هیچ کاری نرسیدیم. بهت گفته بودم لازم نیست برای خرید به هول فودز بروی که رفته بودی و جدا از آن به کیارش هم سری زده بودی که خیلی ضرورت نداشت و خلاصه تا آمدی و خواستی شامی درست کنی ساعت از ۹ گذشته بود و با دلخوری و غرولند من بی آنکه به کارهایی که قرارش را داشتیم برسیم خوابیدیم و البته شامی که درست کردی هم ماند.

کیارش البته داستانش ادامه دار شده و طفلک گرفتار داستان Bed Bug شده و تمام زندگی اش درگیر این قضیه است. دنبال خانه هست و  با کمکی که تو از طریق مارک و لی لی در کپریت کردی موفق شد ۱۵۰۰ دلار و یک ماه قراردادش را نجات بده و به زودی جابجا میشه. جمعه شب بابت سم پاشی اساسی که در خانه اش کرده بودند همراه ساشا هم آمده بود اتاق مهمان ساختمان ما که برایش گرفته بودی و با اینکه می خواست شنبه هم بماند اما نشد و به هر حال برگشته خانه اش و کلی از اسباب و اثاثیه اش را هم دور انداخته.

خلاصه پنج شنبه بیست و یکم حال خوبی داشتم هم بابت درس خواندن و هم کمی ورزش کردن که البته شب حالمون گرفته شد. جمعه هم همانطور که گفتم خوب بود تا آخر شب که به اصرار تو بعد از مدتها شرابی باز کردیم و باعث شد که هر دو شب خوب نخوابیم. هر دو بعد از ساعت ۹ شب برگشته بودیم خانه و تو یک روز کامل فرسایشی سر کار داشتی و من هم که دو تا کلاسها که برای اولین بار هیچ کس بطور مطلق یک سطر از متن وبر را نخوانده بود و کلی تلاش کردم تا ظرف ۴ ساعت کمی مقدمات بحث را برایشان جا بندازم. بعد از آن هم که مقاله ی آدورنو را در کتابخانه خواندم تا دیر وقت و وقتی که برگشته بودیم خانه هر دو کاملا تهی از انرژی بودیم.

شنبه صبح زود بعد از خوردن حلیم بسیار خوشمزه ای که درست کرده بودی یک روز پر برنامه را داشتیم. من که ساعت ۱۰ صبح با کریس و دو نفر دیگه از بچه های گروه علوم سیاسی که از دوستان کریس بودند قرار بود اولین جلسه ی آدورنو خوانی را تجربه کنیم و تو هم که با آمدن صبا خانم حسابی خانه تکانی و تمیزکاری داشتی.

از خانه تا کافه ی مورد علاقه ی اکثر استادان و بچه های یورک "Future Bakery" پیاده رفتم و حسابی یخ کرده بودم که زودتر از بقیه رسیدم. البته سرما و سوز زمستان امثال تا اینجای کار در قیاس با این چند سال گذشته بسیار آبروداری کرده و خیلی اذیت کننده نبوده. هر چند شنبه آفتابی بود اما امسال زمستان کم آفتابی و کم بارشی را هم داشته ایم. خلاصه شنبه روزی بود که بعد از جلسه ی دو نفری که با کریس داشتیم - آن دو نفر دیگه نیامدند و به قول کریس به هر حال این برنامه با من و اون پایه ریزی شده و ما خودمان پای اصلی کار هستیم- خیلی روحیه ام خوب شد. چند نکته که در اولین تجربه ی جدی گروه مطالعاتی در کانادا به کارم آمد خیلی بهم ایده داد. اول اینکه با اینکه به خواست من یک هفته هم جلسه را عقب انداختیم و کریس از هفته ی قبلش گفته بود که تمام ۹ مقاله را خواهد خواند تنها ۴ تا ۵ مقاله را خوانده بود. (یعنی آنقدر خودت را شماتت نکن بشین و کار کن تا حدی که می توانی تلاش کن، اما واقعا تلاشت را بکن) از روش نت برداری کریس خیلی خوشم آمد و بهش گفتم و بعد از اینکه شروع به بحث کردیم آنقدر نکات خوب به یکدیگر متذکر شدیم که حال هر دومون جا آمده بود. یکی دو تا نکته از حرفهای کریس را یادداشت کردم و اون هم کلی از چیزهایی که من به نظرم امده بود را یادداشت کرد. خصوصا جایی که گفتم کل مقاله ی Working Through the Past  را میشود در رابطه با مفهوم تاریخ بنیامین خواند و خواست برایش توضیح دهم و در نهایت گفت تازه الان متوجه ی تزهای بنیامین و مفهوم تاریخ در آن مقاله شدم. واقعیتش اینه که چون هر دو علائق مشترک و زاویه ی متکمل به آدورنو داریم این برنامه ی مطالعاتی که احتمالا بیش از یک سال خواهد کشید می تونه سر آغاز کارهای جدی با یکدیگر بشه. من که از چند وفت پیش به این نکته فکر می کردم که شاید اگر پروژه ام با دنی خوب پیش بره، بتونم یک طرح دیکشنری از آدورنو برای چاپ بدم که در این راه مسلما به کمک کسی مثل کریس نیازه.

بعد از سه ساعت و قرار بعدی و کمی حرف زدن از فیلم و سینما و زندگی اون راهی یورک شد که بره با یکی از دوستانش درس بخونه (دیوانه وار کار می کنه و از اینکه حالا کسی در کنارم هست که برخلاف روحیه ی نیتان و کلی و آیدین و جاناتان و فیاض و ... پر انرژی و امیدوار کار کنه و یاد آوری روحیه ی گذشته و از دست رفته ی خودم رابکنه، چنان باعث تغییر حال و هوایم شد که وقتی بهت زنگ زدم گفتی مدتها بود صدایم را اینطوری نشنیده بودی) و من هم رفتم سینما تا کار صبا خانم تمام بشه و برگردم خانه. شنبه شب با هم فیلم Everest را دیدیم که غم انگیز بود اما بد نبود. هر چند تو زودتر خوابت برده بود و من تا یک ساعت بعد از فیلم هم بیدار بودم و داشتم به حرفهام با کریس فکر می کردم که گفت خودش هم در درک آدورنو خیلی مشکل داره و اتفاقا این به من کمک کرد که متوجه ی این نکته بشم که مشکل فقط خواندن از زبان دوم و ... نیست و حتی خوب های اینها هم کار سختی پیش رو دارند. اتفاقا جایی خواندم که یک بررسی قدیمی دربارۀ کارگران معدن در انگلستان نشان می‌داد که آنها با چیزی حدود ۶۰۰ کلمه خود و جهان‌شان را می‌فهمیدند! نویسندگان بزرگ از چیزی حدود ۸ تا ۱۵۰۰۰ کلمه می‌توانند استفاده کنند. این سخن ویتگنشتاین که «وسعت جهان هرکس به اندازۀ زبانش» است در خصوص خود زبان نیز صادق است. در حقیقت میزان توانایی افراد در اندیشه در وسعت زبان و واژگان‌شان هست و هرچه دایرۀ واژگان کسی گسترده‌تر و توانایی استفاده‌اش بیشتر باشد، قادر به درک و فهم و بیان بهتری از خود و جهان پیرامونش است. پس جدا از اینکه چقدر کار در آلمانی دارم بابت خود زبان انگلیسی هم برای درک و انتقال متون فلسفی راه تمام نشدنی پیش رویم هست.

دیروز یکشنبه قرار بود بریم یکی دوجای دیگه برای دیدن و انتخاب نهایی مبل. بعد از اینکه چند فروشگاه در لیبرتی ویلج را دیدیم تصمیم نهایی را گرفتیم و رفتیم همان مبل هفته ی پیش را انتخاب کردیم و بابت کمر دردهایمان سفارش فوم به شدت سفت دادیم و گفتند که ۴ تا ۶ هفته ی دیگه طول میکشه تا از BC برسه. هر روز و هر شب روی این مبل سر کردن یعنی یک شب و روز درد بیشتر. بعد از سفارش و خرید مبل به خواست تو که مدتی بود اصرار داشتی یکی از رستوران های "وجی" را با من امتحان کنی رفتیم Fresh. من که نه تنها از غذاش خوشم نیامد که باعث که تمام دیشب و امروز معده درد داشته باشم و تمام دوشنبه ام پیرامون این داستان گذشت. بعد از رستوارن رفتیم سینما تا فیلم Brooklyn را ببینیم که از جمله فیلمهای مطرح امسال هست و با اینکه فیلم بدی نبود اما به شدت متوسط بود. شب کمی به کارهای آشپزخانه رسیدی و من هم با معده درد و رنگ پریدگی سرگرم بودم و البته روحیه ی خوب که آن هم با کار نکردن و درس نخواندن و ورزش نکردن امروز در حال از بین رفتن است. به همین دلیل دوباره باید از فردا بعد از اینکه به سلامتی تو و سفارش هایت را رساندم تا تلاس سریع برگردم کتابخانه و تا سرد نشده ام شروع کنم به درس و کار.

امروز صبح بعد از اینکه تو را رساندم سر کار باید برای خرید سفارش های فردا می رفتم لابلاز و هول فودز و یکی دو جای دیگه. جعبه ها و سینی هایی که سفارش داده بودی هم رسیده بودند و بعد از تحویل گرفتن و گذاشتن شان در انبار تا کارم تمام شد  ساعت نزدیک یک بعد از ظهر بود. دیگه نه حال درس داشتم و نه خیلی هم انرژی. تو هم که یک روز به شدت شلوغ مثل تمام این ایام و خصوصا این موقع سال را داشتی درست الان که داشتم بند بالا را می نوشتم خسته و بی رمق رسیدی خونه. ساعت ۷ و ۱۸ دقیقه هست و تو نشسته داری کار سفارش های فردا را می کنی.

زندگی ما به خاطر تو و با روحیه و همت تو عالی پیش خواهد رفت و من به عنوان یکی از خوشبخترین آدمهای دنیا وظیفه ام تنها و تنها دنبال کردن آرزوهایمان هست که هر چند عالی و سخت اما دور از دسترس نخواهند بود. من از تو ممنونم و به تو مدیون.
 

هیچ نظری موجود نیست: