۱۳۹۴ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

حسادت

سه شنبه صبح هست و آمده ام آروما تا چای بگیرم و برگردم کلی و دنباله ی عرق ریزان روح را به قول مارکز بگیرم که حسابی مغاکی شده و خیلی آرام جلو میره. اولش فکر می کردم خیلی زود مقاله ی آدورنو و هگل راجع به تاریخ را تمام می کنم اما هنوز به نیمه هم نرسیده ام، تنها نکته ی مثبتش اینه که بلاخره دارم پس از مدتها هر چند آرام و هر چند با تنبلی تمام کار می کنم.

لانگ ویکندی که داشتیم هم بد نبود. من خیلی کوتاه هر روزش رفتم ربارتس و عصرها برگشتم خانه پیش شما. جمعه عصر بعد از اولین جلسه ی نسبتا رسمی که با کیارش داشتم با تو و مامانت و آنا دور هم برای شام بودیم و شب بدی نبود. شنبه صبح رفتیم پورتلند برای صبحانه اما قبل از اینکه غذا را بیاورند تو با جهانگیر اسکایپ و تلفنی تماس گرفتی و گوشی را دادی دست من که یک ساعتی بیشتر طول کشید راجع به الین ها که ما را ساخته اند و ... بشنوم و خلاصه ناراحت شدم از اینکه برخلاف خواسته ام که بارها بهت گفته ام وقتی در چنین موقعیتی هستیم کمی مهلت بده و حداقل بگذار از صبح و صبحانه و حرفهایی که می توانیم دور هم بزنیم با گوشی تلفن تاخت نزنیم و حرفهایی که می توان ده دقیقه تا ده سال بعد هم راجع بهش گفت. به هر حال، ناراحت و با حال گرفته رفتم کتابخانه و البته چیزی به روی خودم نیاوردم اما از اینکه در این مورد کمتر توجه ای به خواست و شرایط آدم می کنی - خصوصا بعد از اینکه تمام این چند ماه زندگی ما شده همین قصه ها و ... ناراحت شده بودم.

عصر که برگشتم خانه، تو مامانت را برده بودی کلینیک پوست و بعدش هم برای شب که مهمان داشتیم خرید کرده بودی و شب شلوغ اما خوبی را با مهناز و خانواده اش، عفت خانم و ادا اطوارهایش و مهری خانم از دوستان مامانت داشتیم. آریا بزرگ شده بود و مودب اما متاسفانه تحت تاثیر بلند حرف زدن و تقریبا فریاد کشیدن های مامان و باباش خیلی جیغی و فریادی شده بود.

یکشنبه من رفتم ربارتس و چند ساعتی آنجا نشستم و عصر که برگشتم خانه با شما که تازه از سن لورنس مارکت برگشته بودید نهار دیر هنگام خوردیم و مامانت که پاهایش کمی درد می کرد را با چند برنامه ی تلوزیونی سرگرم کردم و روز آرامی را گذراندیم. البته مامانت شبها با گوشی تلفنش ادامه ی سریالهای ترکی که تمام روز از روی یوتویوب با تلوزیون می بینه را دنبال می کنه و همین باعث میشه که صبحها هم سخت بیدار بشه. دیروز دوشنبه بردمتون کرمای دانفورد و کمی آن اطراف را گشتیم و تو هم از مامانت خواستی که از فرصت استفاده کنه و روی زبانش کار کنه چون فرصت دیدن این مزخرفات که هرگز هم تمام نمیشه همیشه و همه جا هست. بعد از کرما شما من را تا ربارتس رساندید و خودتان رفتید تا کمی در های پارک و آن اطراف بگردید. با اینکه هوا خیلی خوب بود این چند روز اما متاسفانه فرصتی نشد که شما به استخر سرباز بروید و احتمالا هفته ی بعد. اما مامانت و تو هم به اصرار من رفتید و کفش ورزشی خردید تا این مدت همگی ورزش کردن را شروع کنیم.

عصر که در ربارتس بودم فرشید تکست فرستاد که شب دور هم جمع شویم. من هم با توجه به رفتار زننده ی دفعه ی آخر که دیدیمشان و هم بابت نحوه ی دعوت کردنش و از آن طرف نیامدن خانه ی ما بخاطر اینکه نمی توانند سیگار بکشند خیلی میلی به رفتن نداشتم اما تو و مامانت دوست داشتید برویم و با اینکه من خیلی از کار و نوشتن عقب افتاده ام گفتم خصوصا برای مامانت که دوست داره انها و خانه شان را ببینه تا ایده ای از هر دو داشته باشه سختگیری نکنم و برویم. گویا تو خودت راجع به آخرین بار به مامانت گفته بودی و من هم کمی از برداشت خودم راجع به اخلاق فرشید. از مهربانی و البته حماقت و علاقه اش به دهن به دهن گذاشتن علیرغم اینکه اساسا ممکن از موضوع هیچ چیزی نداند، از اینکه بچه ی با معرفتی است و اهل خوش گذرانی اما در نهایت روحیه هایمان بهم نمی خورد چون به احتمال زیاد من هم مورد خوش گذرون و اهل حال آنها نیستم و حق با آنهاست.

با اینکه تمام مدت متوجه بودم اساسا حرفی راجع به چیزی پیش نیاید که بخواهد بحث و یک به دو کند با اصرار و بی آنکه اساسا زمینه ای برایش باشد حرف از ایران و توافق اتمی و ... پیش آورد و دایم می خواست بگوید این چند نفری که معتقدند که توافق خوبی است و از دوستان فیس بوکی تو هستند غلط کرده اند چنین گفته اند و عده ی دیگری درست می گویند مثل فلانی که بهش گفتم برادر من این فلانی هم از دوستان من هست و سالها در ایران همکار هم بوده ایم. خلاصه وقتی دید که من نه خیلی مخالفتی با نظرش دارم - چون واقعا هم ندارم - و نه اهل یک به دو کردن هستم شروع کرد که عجیب است با آن دسته از آدمها هم دوستی و ... که گفتم برادر اینها نظر شخصی یک عده از همکاران و دوستان در حد فیس بوکی هست و من که کلا در فیس بوک فعال نیستم و نظر خودم را جداگانه و هفته های پیش در جاهای مختلف گفته و نوشته و چاپ کرده ام. خلاصه آخر شب اصرار داشت که اوقات همه را تلخ کند که نشد. اما در راه که بر می گشتیم مامانت که اساسا آدمی نیست که راجع به کسی پشت سرش حرف بزند و از جمله معدود آدمهایی است که این خصوصیت نیک را دارد، اشاره کرد که خیلی پسر مهربان و خوبی است اما فلانی به تو حسادت می کنه و این را من در نحوه ی حرف و رفتارش در تمام طول شب دیدم.

جالب اینکه تو این مورد را درباره ی کسان دیگری مثل آیدین و خودم در مورد سام متوجه شده بودم اما فرشید برایم جالب بود. تو هم متعقد بودی مامانت درست میگه و خیلی متاسف شدم از اینکه چقدر احمقانه. برادر من تو در حوزه های دیگری حرف برای گفتن داری و اتفاقا من همیشه به نظرت در آن مورد ها رجوع کرده ام و خواهم کرد اما چرا اینقدر خود کم بینی. نمی دانم شاید به قول مامانت داستان ریشه در چیزهای دیگری هم داشته باشه. در مورد امیر برادر بزرگتر فرشید این نکته ای کاملا واقعی بود از نوجوانی و جوانی ما و امیر درباره ی همه اهل حسادت و تخریب بود اما هرگز فکر نمی کردم این مورد درباره ی فرشید هم صدق کنه. خلاصه که بعد از هشت ماه دیدن همدیگر باز هم به این نتیجه رسیدم که دوری و دوستی.

امروز صبح هم تو دیرتر رفتی سر کار چون سندی برای یکی دو هفته یا ونکور هست و یا تعطیلات. فرصت خوبی برای توست که مقاله ی آرنت را تمام کنی و بفرستی برای تری و روی پروپوزال و امتحان جامع متمرکز شوی که به امید خدا امسال شر این کار را از سر خودت کم کنی و با خیال راحت فرصت ادامه ی درس را در حین کار برای خودت فراهم کنی. خلاصه که مثل همیشه با کلی کار عقب افتاده در خدمتیم. ورزش و آلمانی هم به این جمع اضافه شده اند و باید از این یک ماه باقی مانده در تابستان استفاده کنم تا کمتر در آینده حسرت این روزها را بخورم. سال گذشته همین ماه آگست بود که مقاله های درسی را تمام کردم  و استارت پروپوزال و امتحان جامع را زدم. امسال هم باید در این ماه یک مقاله برای چاپ آماده کنم تا حداقل این تابستان و در واقع امسال مفت از دست نرود.

هیچ نظری موجود نیست: