۱۳۹۴ شهریور ۴, چهارشنبه

پای مامانت

با اینکه ساعت از یک بامداد گذشته بود اما از کمر درد و خستگی مفرط ساعت ۳ و نیم بود که بیدار شدم. تمام دیروز سه شنبه را به بازخوانی توضیحات و پیشنهادهای جو ادیتور تازه ای که برایش مقاله ی آدورنو را فرستاده بودم در کتابخانه گذراندم. بعد از اینکه برای آزمایش التراسند تو بابت مونیتور کردن دوباره ی کیست های کبدت رفتیم کلینیک و تو مرا تا کتابخانه رساندی و با ماشین رفتی سر کار تا هم سفارش هایت را تحویل دهی و هم ساعت ۳ برگردی و مامانت را ببری جلسه ی فیزیوتراپ از حدود ساعت ۱۰ صبح یک ضرب درگیر تصحیح و بازخوانی مقاله ام شدم تا ۱۱ و نیم شب. بعد از کلی به رفرنس لایبرری و بعد هم آروما و آخر سر هم اتاق مطالعه ی طبقه ی دوم ساختمان خودمان و همین باعث شد تا نشستن مداوم در ساعتهای طولانی کمردرد و فشار زیادی بهم بیاره.

تو هم روز شلوغ و پر هیاهویی را داشتی. بعد از آماده کردن سفارش نهار و رفتن به آزمایشگاه و سونوگرافی، رفتی سر کار و از آنجایی که دوشنبه هم مرخصی گرفته بودی تا به پای مامانت و دکتر و درمان برسی کلی کار نیمه تمام از روز قبل داشتی و تا ساعت ۳ که برگشتی خانه تا مامانت را ببری جلسه ی دوم فیزیوتراپ کلی بدو وا دو در تلاس داشتی و تازه داستان اصلی بعدش بود که وقتی جلسه ی فیزیوتراپ مامانت تمام شد بهم تکست زدی که نهار می بریش جایی تا کمی از این حال و کسالت خانه نشینی دو روزه دربیاد. رفتید کافه رستوران Live که مامانت هم ایده ای از clean food  و امکانات چنین رستوارن و کافه هایی داشته باشه. بعد از اینکه برمی گردید سمت ماشین می بینی که ماشین نیست و به پلیس زنگ میزنی و میگن که ماشین را آنها tow نکرده اند و حسابی هول می کنی که نکنه ماشین را دزدیده اند و خلاصه بعد از یک ربع دوباره تماس می گیری و می گویند بله ماشین را در مسیر ترافیک پارک کرده بودید و تازه رسیده به پارکینگ پلیس. به من که گفتی از آنجایی که از نگرانی دزدیده شدن درآمده بودی خوشحال و راضی بهم خبر دادی من اما از آنجایی که به قول خودت تابلو را درست نخوانده بودی گفتم که همیشه این اشتباه را می کنی و به هر حال داستان جالبی نیست خصوصا اینکه نزدیک ۲۰۰ دلار هم بابت همین tow شدن دادی که معادل تمام سودی است که دیروز و امروز از سفارش هایت می کنی. اما بعد که فکر کردم دیدم که حرف درستی نزدم و ازت معذرت خواستم و گفتم وقتی خودم را جای تو گذاشتم و دیدم که از نگرانی دزدیده شدن به اینجا که رسیده ای واقعا باعث خوشحالی میشه.

امروز چهارشنبه هم سفارش داری و بعد از اینکه تو را برسانم با اینکه بعید می دانم بابت کمر درد و خستگی خیلی کارآیی داشته باشم اما به هر حال به کتابخانه خواهم رفت. راحت نیستم که برگردم خانه و بخوابم چون به هر حال مامانت هم بابت پایش خانه نشین شده و انتظار اینکه وسط روز کاری نکنه و تلویزیون نبینه درست نیست. قرار بود عصر امروز کاری را که بابت آمدن آیدا و خانواده اش به این چهارشنبه شب انداختیم انجام دهیم و به AGO برویم. اما با وضعیت مامانت گالری که هیچ دیگه از خانه هم فعلا نمیشه سه نفری راحت رفت بیرون. بنده ی خدا اوضاع پایش خوب نیست. البته جای شکرش باقیه که بعد از معاینه ی دوشنبه دکتر گفت که آسیب جدی ندیده و داستان همانی بود که بهش هشدار داده بودم: فشار بیش از حد و ورزش شدید و هر روز با توجه به اضافه ی وزن زیادی که داره باعث سخت شدن کیسه ی مایعی شده که در کف پا هست و از قرار خیلی هم درد داره. اما باز کلی باید خوشحال بود که رباط و تاندونی پاره نشده و مچ آسیب جدی ندیده. هر چند که از قرار داستان درمانش طولانی خواهد بود. جدا از این نداشتن بیمه هم خودش فشار و هزینه ی درمان را مضاعف می کنه. بابت همین بی توجهی و اهمال در درمان این آسیب قدیمی که از یکی دوسال گذشته همیشه درباره اش گفته و هرگز پیگیر بهبودش نشده دوشنبه خیلی خصوصا به اعصاب تو فشار آمد و حق هم داشتی. با خنده ی تلخی بهت گفتم این هم داستان خانواده های ما. اون از آمریکایی ها که عرضه و توان انجام کوچکترین کار شخصی خودشان را ندارند و این هم از داستان خانواده ی تو که نه به حرف کسی گوش می کنند و نه متوجه ایراد کار هستند. باید از این سر دنیا بری تا جهانگیر را ببری دکتر چون خودش فکر نمی کنه لازمه و یا مامان و بابات چون از اینکه بگویند گرفتارند و وقت برای خودشان ندارند لذت می برند و نتیجه اش هم می شود این. دو طرف هیچ کس را قبول ندارند و این هم وضعیت malfunction شان و اوضاع فاکدآپی که برای ما درست کرده اند. نمونه ی دیگرش تلفن بیش از یک ساعت دیروز تو به کمپانی کامکست برای قبض اخیر اینترنت و تلویزیون مامان من برای بار چندم چون خودش عرضه ی پیگیری کارش را نداره. خلاصه که داستانی هست پر از آب چشم. به قول خودت هر بار که مامانت آمده پیشمون یک قصه ای بابت سلامتی و دکتر و درمانش داشتیم.

اما از مقاله ام بگویم که علیرغم یکی دو ایمیل نه چندان مناسب جو - خصوصا اینکه این جور آدمها مثل مارک متوجه این نکته نیستند که مثلا اگر داری در مالزی به یک عده انگلیسی یاد میدی که زبانشان در حد بچه هست، خودشان که بچه نیستند. اکثرا آدمهایی هستند اگر نه بیشتر از تو دنیا دیده و تحصیل کرده که حداقل در سطح تو- و با لحنی از بالا جواب مودبانه اما محکمی بهش دادم و همین باعث شد زمان و دقتی که لازم بود را بابت هزینه ای که دریافت می کنه بگذاره و دیروز که ایمیل زد کلی از مقاله خصوصا نیمه ی دومش تعریف کرده بود. آخر شب هم یک ایمیل دیگه زد که حاضره درصورتی که مایلم وقتی ژورنالی که می خواهم مقاله را برایش بفرستم انتخاب کردم دوباره با توجه به رسم الخط آن مقاله را بازبینی کنه. با اینکه به نظرم خیلی بابت نیمه ی دوم مقاله وقت نگذاشته و تغییر خاصی نداده اما از کارش در قیاس با مگان خیلی راضی تر هستم. درسته که هزینه ی بیشتری باید بدهم اما کار مگان نه خودم و نه خصوصا اشر را راضی می کرد خصوصا این یکی دو مرتبه ی آخر که متوجه شدم اساسا بی توجه به کارش شده و کلی اشتباه در کار خودش هست.

آخرین نکته هم این که امروز قراره با ناصر اسکایپ کنم. از قرار در جریان این نیست که بیتا به تو چیزهایی گفته و من هم نمی خواهم اساسا صحبتی به میان بیاورم. هنوز از شوک حرفهای بیتا خلاص نشده ایم و مسلما خیلی برای دختر بیچاره ناراحتیم. این یکی دو روز کلی فکر کرده ام که چگونه و از چه زاویه ای راهنمایی اش کنم. نه تنها سخت است و ما بی تخصص و تجربه در این کار و البته نزدیک به دو طرف درگیر داستان که اساسا حرف زندگی و ادامه ی حیات خانواده ای سخت کوش هست که دیوار اعتماد و سقف عشقش به گفته ی بیتا کاملا فرو ریخته. افسوس!   

هیچ نظری موجود نیست: