۱۳۹۴ شهریور ۱, یکشنبه

بهت و ناباوری

عجب روزهایی را داریم پشت سر می گذاریم. همین بس که از پنج شنبه سحر که بیتا بهت زنگ زد و داستانهایی از ناصر گفت که باور کردنی نبود و نیست، روند حال و روزگار خودمان هم بهم خورده. چنان خصوصا تو بهت زده شده ای که پنج شنبه بعد از اینکه با هم رفتیم دکتر برای نشان دادن جواب آزمایشی که در ایران داده بودی و چیزهایی در کبدت تشخیص داده بودند و خدا را شکر گفت چیز بخصوصی نیست اما با این حال آزمایش مجددی برای این هفته برایت نوشت، دیدم خیلی حالت گرفته و نگران بیتا هستی که به قول خودش دو سال نیم هست داره تحمل می کنه و جز به ما به هیچ کس هیچ نگفته و نمی داند که چه باید بکند و با اینکه هنوز زندگی اش با ناصر را دوست دارد اما تحمل خیانت های ناصر برایش ممکن نیست و از آن بدتر اصرار ناصر به اینکه تو هم چنین کن و ...

خلاصه آمدیم دنبال مامانت و رفتیم آی کیا و تمام روز را بیرون بودیم. نه تو سر کار رفتی و نه من و سعی کردیم که با اتلاف وقت در جاها و بابت کارهای بی ربط خودمان را از دهشت داستان دور کنیم باورمان نمی شود. هر چند که من چشمه هایی از ناصر دیده بودم و خصوصا خیلی سعی داشت که با من وارد فضاهایی شود که احتمال می داد هر کسی در شرایط اجتماعی و شهرنشینی مرکز و ... مثل من حتما دستی در داستان دارد اما وقتی دید به جایی راه نمی بریم بی خیال شد. از ناصر اما با تمام این احوال چنین چیزهایی که بیتا به تو گفته را باور ندارم.

خلاصه که این داستان تا امروز و امشب که یکشنبه شب نزدیک ۱۲ هست آمده. خصوصا اینکه دیشب بیتا در تماس دیگه ای با تو که برای درد دل کردن و احیانا راهنمایی گرفتن در این چند روز داشته بهت گفت که متوجه شده که داستان ناصر با همسر یکی از همکارانش به سالها قبل از آمدن به خارج از کشور باز می گرده و این یکی برای من تقریبا غیر قابل باور هست. چون نه ناصری که در طی سه سال که با هم بودیم توان چنین مخفی کاری را داشت و نه من این مقدار ابله هستم. اما شاید بیتای بیچاره تحت تاثیر حرف همکار سابق ناصر چنین باوری کرده. هر چند که داستان جدا از زمان و مدت و ... آنچنان علنی و رو و با تعداد آدمهای زیاد اتفاق افتاده که اساسا جایی برای شک و شبهه باقی نمی گذاره.

چهارشنبه شب آیدا و خانواده اش که به سلامتی راهی ایران شدند مهمان ما بودند و تا دیر وقت دور هم بودیم. برای بچه هایش چیزهایی گرفته بودیم و سرگرم شدند و شب بدی نبود. آخر سر هم آیدا بهت گفته بود که تصمیم داره هر طور شده از آریو جدا بشه چون دیگه تحملش را نداره. البته کار زشتی که آریو کرد این بود که مطابق معمول آیدا و بچه ها و پری خانم را با کلی چمدان و بار تنها فرستاد ایران و گفت که همین الان برایم ایمیلی آمده و من باید چند روز دیگه بمانم و از زحمت سفر همراه خانواده اش شانه خالی کرد.

پنج شنبه شب، جمعه و شنبه عصر تقریبا تمام وقت به داستان تیرگان برای مامانت و تو ختم شد که برایش چندین بلیط گرفته بودی و حتی امروز عصر هم در ساعت آخر رفت تا اختتامیه را از دست نده. برنامه ی کلهر و شنبه زاده و گروه آیکات با خوانندگی آفرین و نوازندگی مازیار و بقیه ی اعضاء گروه تا مراسم دیگه، همه و همه خیلی به مامانت حال داده بودند تا امشب که بعد از اینکه صبح من را گذاشتی کتابخانه و قرار شد نیم ساعتی با سندی کار کنی که سفر سه هفته ای پیش رو داره و کارت البته نزدیک ۳ ساعت طول کشید و بعدش رفتید کاستکو همراه عفت خانم و تا او را خانه اش رساندی و مامانت را گذاشتی هاربرفرانت برای تیرگان و برگشتی خانه و من آمدم شده بود ۷ عصر و با هم خانه را تمیز کردیم و منتظر مامانت شدیم که زنگ زد که شنیده جشنی توسط کردها در بالای شپرد در حال برگزاری است و الان اینجا هستم. منتظرش شدیم که برگرده و وقتی ساعت ۱۰ شب آمد با عصا و درد شدید در کف پایش و در حالی که نمی تواند پایش را زمین بگذارد از در آمد تو.

خلاصه که داستانی شده و کار دست خودش و ما داد. طبق معمول همیشه و طبق معمول کارهای مامانت. اما اینبار داستان جدیتر از قبل هست. چندین بار بهش گفته بودم اینقدر یک دفعه نباید فشار بیاوری و ورزش و ... کنی و گوش نداد و البته پایی که بیش از یک سال است مسئله داره و هرگز هم دکتر نرفته و حالا هم این گوشه دنیا جدا از درد و مخارج کار زحمت و سختی درمان را هم پیش رو داریم.

فردا قرار شده که بعد از تحویل سفارش صبحانه ببریش فیزیوتراپ و بعد هم که وقت "نچروپت" برایش گرفته بودی و خلاصه سر کار نخواهی رفت تا ببینیم چه می شود و کار به کجا می کشد. بیتا هم قراره به من زنگ بزنه و با من حرف بزنه که واقعا نمی دانم چه باید بگویم. زندگی که به گفته ی خودش دیگر هیچ سنگ اعتماد و خشت صداقت و باوری درش نیست... و صد البته اراجیف ناصر که تو هم این کار را بکن و "پلی امی" خیلی خوبه و مناسب حال ماست و ... نه اینکه دورغ باشه و به درد خیلی ها نخوره، نه. اما نه برای تو و منی که به قول صدیقی مرد ایرانی اگر متوجه بشه همسرش گوشه ی نظرش در جایی جز او به کس دیگری هم مشغول بوده و یا هست جهانش فرو میریزد. داداش برو و این ادا ها که از روز اول عشق بازی کردنش را داشتی جای دیگری خرج کن و به فکر زندگی و همسر بخت برگشته ات باش.


   

هیچ نظری موجود نیست: