۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

جهانگیر

امروز آخرین روز لانگ ویکند هست. دوشنبه ای ابری اما هوایی نسبتا خوب. در دو روز گذشته کار بخصوصی نکردیم جز کمی استراحت، کمی کتابخانه رفتن و رسیدن به کارهای شخصی و البته برانچ و دیروز هم قدم زدن در محله ی های پارک برای دیدن آن منطقه که شاید روزگاری قصد کردیم آنجا زندگی کنیم. دیشب هم با آیدین و سحر قرار شام در یک رستوارن تای داشتیم که بد نبود و بیشتر بابت گپ زدن دور هم جمع شدیم و اینکه آیدین به سلامتی راهی ایران هست تا اوایل سپتامبر. گفت که آن بابایی که در پژوهشگاه بهش قول کار داده بوده متاسفانه یکی دو هفته ی پیش فوت کرده و حالا خیلی مطمئن نیست که اوضاع چطور پیش میره.

امروز هم قراره به کارهای خانه و تمیزکاری و ... برسیم و شاید هم کمی در پارک محل قدم زدیم. به هر حال با منتفی کردن داستان کاتج این لانگ ویکند مهمترین تصمیمی که داشتیم استراحت و برنامه ریزی و کمی نظم بود تا آماده ای یک شروع تابستانی و کار و درس و ورزش شویم.

این چند روز البته بیش از هر چیز تحت تاثیر داستان جهانگیر گذشت که شاید نزدیک به ۱۰ ساعت در طی روزهای گذشته باهاش حرف زده ای. گویا دوباره حالش خیلی بجا نیست و برخلاف قولی که به خودش و تو داده باز هم سیگار و جوینت باعث توهمی شدن حرف ها و نامفهوم بودن گفته هایش شده. بیچاره مامان و بابات هم که شمال مانده اند از ترس اوضاع که جهان را تنها نگذارند. خلاصه داستانی شده و از همه مهمتر روحیه ی توست که علیرغم تحمل و بروز ندادن خیلی از مسائل کم کم داری کم میاری و خسته شده ای و کاملا رد این فشار در روحیه و صورتت قابل مشاهده هست. داستان این سری از شنبه ی پیش و آخرین روزی که در ایتالیا بودیم آغاز شده و تو در این یک هفته خیلی خودت را کنترل کرده ای اما طبیعی است که به هر حال با فشار کار و نگرانی و خصوصا ناراحتی که برای خود جهانگیر داری چنین کم طاقت و خسته شوی. امیدوارم که هر چه زودتر داستان ختم به خیر شود.
  

هیچ نظری موجود نیست: