۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

امروز فرداست


ساعت نزدیک یک صبحه دوشنبه اول نوامبر هست. من و تو هر دو بیداریم و داریم درس می خوانیم. تو که به سلامتی برگه ی میان ترم درس خاورمیانه ات را داری تمام می کنی و برای الا می فرستی و من هم دارم درباره ی یکی از کارهای بنیامین می خوانم. این هفته دو مقاله از بنیامین و دوتا هم از آدورنو داریم که بعید می دانم بشه همه را خواند.

خب! اکتبر تمام شد. از نظر درسی ماه خوب و رضایت بخشی برای من بخصوص نبود. اکتبر با خستگی و فشار اول ترم و مهاجرت و داستان وام من و نیامدن کارت بیمه ی تو و ... بلاخره تمام شد اما با یک اتفاق بسیار زیبا که امروز افتاد و آن هم بارش برف و دیدن دانه های برف بعد از 5 سال برای من و تو بود.

در این چند روز گذشته تصمیم گرفتیم که اولویت هامون را کاملا تعریف و دوباره تعبیر کنیم. خلاصه که متوجه شدیم که داریم زندگی و لحظات زیبای کنار هم بودن را بابت فشارهای بیجا و بعضی اوقات بی خود از دست میدهیم. بخصوص من که دایم در خستگی و جدیدا سرماخوردگی و مریضی به سر میبرم. البته حال تو هم بهتر از من نیست و برای اولین بار دچار خون ریزی خفیفی شده ای که اصلا نمی دانیم چرا.

خوشبختانه جمعه رفتی و با نامه ی بانک که آدرس را تایید می کرد کارت بیمه ات را گرفتی. حالا فردا قراره که بری دکتر به سلامتی و ببینی چه خبره. آیدا - دوست دوران دبیرستانت که از سالها پیش اینجا مقیمه اما اینجا زندگی نمی کنه- برای زایمان دختر دومش آمده و تو خیلی خوشحالی که هم کمی دوست و خاله بازی در پیش داری و هم آندیا دختر اول آیدا خیلی منتظره توئه و تو هم قراره که سه شنبه بری دیدنشان. البته حضورت برای آیدا که خیلی غنیمته چون زبانی بلد نیست و شوهرش هم باید بره ایران و تا قبل از زایمانش بر نمی گرده.

خلاصه که قرار گذاشتیم راحتتر بگیریم. من که چهارشنبه و پنج شنبه را به دلیل بی حالی و سرماخوردگی ماندم خانه و غرض اصلی این بود که مقاله ی درس هگل را بنویسم. اما نه تنها آن دو روز که تا امروز که یکشنبه بود لای کتاب و درس را باز نکردم و همش به بطالت و استراحت و اتلاف گذراندم.

امروز به نسبت بد نبود اما مسلمه که این جوری نمیشه. خب چه باید کرد؟ باز هم بازی قدیمی را راه انداختن که برای هر دومون حسابی کسالت آور شده. اینکه از فردا شروع می کنم و ... . اعتباری برای این بازی ندارم وسالهاست که Game Over شده ام.

جمعه تو کلاس نرفتی با هم رفتیم دنبال کارت بیمه ات و بعدش رفتیم کافه ی Dark Horse که گفته بودند کافه ی خوبی هست و قهوه ی خوبی داره. بد نبود اما خیلی هم تعریفی نداشت. البته رفتن تا "اسپدایندا" و بعدش هم سر زدن به چندتا کتابفروشی دست دوم و چند کتابی خرید کردن روز خوبی برایمون ساخت. شب هم شرابی گرفتیم و فیلمی دیدیم به اسم "آمریکایی" با بازی کلونی. فیلم خاصی نبود اما کمی من را به فکر انداخت. اینکه ایستاده ای تا فردا بیاید و تو زندگی را آغاز کنی و کارهایت را انجام دهی و ... غافل از اینکه شاید اساسا فردایی برای تو نباشد. آن جایی که می خواهی برسی شاید که وجود نداشته باشد. هلنی در کار نباشد!

شاید تنها راه باقی مانده این باشد که فردایی در کار نباشد. و این احتمالا وضعیت امروز و این لحظه ی من است.

امروز فرداست. الان سحرگاه نوامبر است. اولین دقایق این ماه سرنوشت ساز. فردایی در کار نیست که بخواهم از فردا زندگی را آغاز کنم از فردا کار کنم و درس بخوانم. تنها لحظه هست و بس.

هیچ نظری موجود نیست: