۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

بار و کار و درس


تازه از اولین جایی که بعد از سه ماه اقامت در کانادا به عنوان یک قهوه فروشی خوب پیدا کرده ایم برگشته ایم خانه. یکشنبه ظهر هست و من با یاد آوری تو - که سعی کردی با شیطنت و خنده یاد آوری کنی- آخرین روز تعطیلات یک هفته ای دانشگاهیم را پشت سر می گذارم بدون اینکه درسی خوانده باشم و حداقل کارهای مقدماتی مقالاتم را کرده باشم.

جمعه عصر رفتیم برای تعویض دشک تخت خوابمان و با اینکه دیدیم دشک خودمون حدود 800 دلار گرانتر شده اما چون کمر درد بهمون میده تصمیم گرفتیم عوضش کنیم با دشکی ارزانتر که البته با توجه به پول حمل و نقلش 450 دلار برامون خرج برداشت. البته گفتند که این دشک جدید از آنجایی که تازه به بازار آمده توسط کارخانه اش با تلویزیونی بزرگ به عنوان پروموشن داده میشه. تلویزونه خیلی بزرگه و در خانه ی ما زیادی توی چشم میزنه. 42 اینچ و تازه نمی دانم سال بعد که تصمیم داریم بریم یک خانه ی کوچکتر چی کارش کنیم. به هر حال قراره که سه شنبه دشک جدید را بیاورند و این یکی را ببرند.

بعد از اینکه از "برک" برگشتیم رفتیم خیابان "کویین" تا کمی در شهر برای اولین بار چرخ بزنیم و ببینیم کافه و باری دلخواه پیدا می کنیم یا نه. دوست تو "شری" گفته بود به این سمت برویم و تا از ایستگاه آمدیم بیرون یک بار با موزیک جاز زنده پیدا کردیم و رفتیم و نشستیم و شامی خوردیم و گپی زدیم و اتفاقا شری و پارنتنرش هم که میرفتند جای دیگه ای یک سر به ما زدند و بعد از یکی دو ساعتی که دو نفری با هم گفتیم و کمی راجع به آینده حرف زدیم قدم زنان رفتیم تا خیابان "اسپداینا" و برگشتیم ایستگاه و خانه. خوب بود. بعد از مدتها کمی فضای غیر متعارفی که دوست داشتیم تجربه کنیم پیدا کردیم و کمی حال و احوالمون عوض شد.

شب هم با ناصر و بیتا اسکایپ کردیم و احوال آنها را پرسیدیم. صبح شنبه - دیروز- تو بهم خبر دادی که رضا اسکالرشیپ از دانشگاه UNSW گرفته و قبول شده که خیلی خوشحال شدیم. دیشب که با خودشان حرف زدیم خیلی بابت زحماتهای بخصوص تو تشکر داشت و می گفت مطمئنا بدون کمکهای تو در تمام مراحل این زندگی شدنی نبوده. خدا را خیلی شاکر بود و ما هم خیلی خوشحال شدیم. حالا خیال خودش و ستایش خیلی راحت شده و با توجه به ماهانه ای هم که بهشون میدهند اوضاعشان خیلی بهتر خواهد بود.

تو روز پنج شنبه با استاد درس خاورمیانه ات حرف زده بودی و بهت گفته بود که کار سختی داری اما مطمئنه که داری درست پیش میری. اتفاقا تو هم از مسیر زندگی و درسمون براش گفتی و خیلی اظهار علاقه کرده که شام یا نهاری را سه نفری با هم باشیم و گفته که دوست داره تا من برای یک جلسه به عنوان سخنران مدعو در یکی از کلاسهای دوره ی لیسانسش برم و صحبت کنم.

بینر هم که روز جمعه بعد از اینکه تو ازش بابت نامه ای که در کنار هابرماس و چامسکی و ... خطاب به بان کی مون در سازمان ملل راجع به ایران نوشته بوده تشکر کردی اشک توی چشمهاش جمع شده و گفته این حداقل کاریه که یک نفر مثل من می تونسته انجام بده. خلاصه که خیلی درس و دانشگاه زمان و اعصاب از ما گرفته اما به قول همه آرام آرام درست میشه و جا میفتیم.

دیشب چند دقیقه ای هم بعد از مدتها با دنی اسکاپی کردیم که کمی سرما خورده بود اما در مجموع خوب بود. گفت که بعیده امسال بتونه به این سمت بیاد اما شاید سال آینده به ما سری بزنه. هنوز نتوانستیم کمی پول برای پرداخت بدهی مون بهش پس انداز کنیم و امیدوارم که خیلی دیر نشه اما بعید می دونم تا چند ماه آینده هم کاری از دستمون بر بیاد.

خب! به قول تو این هفته تمام شد اما ما نتونستیم خیلی روی نظم و برنامه پیش بریم بخصوص من که نه به اندازه ی تو درگیری درسی و نه پخت و پز دارم. شبها هر دومون تا صبح خواب درس و عقب افتادگی از برنامه هامون را می بینیم و صبحها علاوه بر خستگی فکری از بس در طول شب تپش قلب گرفته ایم که با سینه و قلب درد بیدار میشیم. خصوصا من در این چند شب گذشته. اما تو بهم گفتی یادت میاد اول کار در استرالیا هم ما خیلی خسته و پریشان میشدیم و بعد بهتر و بهتر شد. خلاصه که منتظر بهتر شدن اوضاع هستیم، به شدت.

فردا تو قراره برای نهار یک سر بری خانه ی خاله عفت که از وقتی آمده ایم فقط همان یک بار اول کار رفته ای. من هم برای صحبت با "دیوید مک نالی" ساعت 10 و نیم باید دانشگاه باشم. تو داری دلمه درست می کنی و خانه را عطر ادویه های مختلف پر کرده.

من برای این دو هفته حسابی باید خودم را به نوشتن مقالاتم مشغول کنم و تو هم به نوشتن "بوک ریویو" درس خاورمیانه و مقاله ی میان ترم "ریسرچ دیزاین". خلاصه که از آن دو هفته های پر کار خواهد بود این آخرین روزهای اکتبر.

هیچ نظری موجود نیست: