۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

سه ماه تمام


صبح پنج شنبه 14 اکتبر 2010 هست. امروز از رسیدن مان به کانادا درست سه ماه گذشت. دیروز هم درسی نخواندم. یک هفته تعطیلات بین ترم که برای نوشتن مقالات داشتم رو به اتمام است و من با بی حالی و تنبلی روزها را از دست داده ام. تو که اصلا این یک هفته را نداشتی و خیلی سرت از من شلوغتره.

دیروز که از کلاس برگشته بودی خیلی بابت حجم زیاد تکلیفی که استاد برای هفته ی بعد بهتون داده نگران و ناراحت بودی. من هم که تمام روز را خانه بودم و فقط آخر شب چند صفحه ای درس خواندم. دیشب بخاطر اینکه مدتها بود بهت قول داده بودم نشستیم و فیلم مستند "بچه ها" را دیدیم که خب جالب بود.

من تمام روز را قبل درد داشتم و البته به تو نگفتم اما تو متوجه شده بودی که حال ندارم. اما امروز حال هر دومون خدا را شکر بهتر به نظر میرسه. می دانی چون تمام انرژی و تمرکزمون را با مریضی که پیش آمد از دست دادیم خیلی خسته تر از همیشه شده ایم و تازه داره فشار دانشگاه و مهاجرت به جایی میرسه که توان کار کردن را ازمون گرفته. اما درست میشه. به قول تو اولشه و همین اول کار بودن خیلی فشار مضاعف میاره. بعد از مدتی اوضاع بهتر خواهد شد.

به هر حال دیروز یک ماه تمام از شروع دانشگاه گذشت و امروز وارد سومین ماه ورودمون به کانادا شدیم.

باید زمان یدهیم و تمرکزمون را حفظ کنیم و از همه مهمتر عشق و علاقه مون را به مسیری که انتخاب کرده ایم احیاء. جای نگرانی نیست و به سلامتی برای سالهای پیش رو باید با برنامه ریزی و تلاش قدم برداریم.

تو دوش گرفته ای و نوبت منه که میز صبحانه را چیده ام و بعدش تو میری دانشگاه که پنج شنبه ها روز شلوغی داری و دوتا کلاس با "کینگ ستون" و "بلت" و من هم باید بشینم پای دیالکتیک خواندن. دیشب تمام 33 نفر معدنچی گرفتار در شیلی را در آوردن و ما که داشتیم دنبال می کردیم خیلی تحت تاثیر این داستان و استقامت آنها قرار گرفته بودیم. امیدوارم همه و بخصوص ستم دیدگان نیز از شرایطی که بهشون تحمیل شده و میشود نجات پیدا کنند.

هیچ نظری موجود نیست: