۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

حکمتی که در این سه روز بود


امروز دوشنبه هست و ساعت از یک ظهر گذشته. تو دانشگاه هستی و رفته ای تا چندتا مقاله ای که باید برای این هفته بخوانی را پرینت بگیری و بیای خانه.

خواستم دیروز یک یادداشت طولانی اینجا بذارم که نشد. دلیلش هم ناراحتی مفرطی بود که از جمعه ایجاد شد. جمعه تو بهم خبر دادی که جواب وامم آمده و بهت گفتم یک نگاهی بهش بکن و بهم خبر بده تا برسم خانه. خلاصه که وقتی رسیدم معلوم شده از پولی که انتظارش را داشتیم و تمام سال درسیمون را روی آن بسته بودیم هیچ خبری نیست. اولش خود سایت OSAP احتمال داده بود که تا 8 هزار دلار برای امسال بهم بده اما یک دفعه شده بود 0.

خلاصه که خیلی اوضاعمون را بهم ریخت. رسیدم خانه دیدم تو داری دنبال کار در سایت دانشگاه میگردی و بعد از اینکه فهمیدم چی شده با تعجب خیلی زیاد سعی کردم منطق داستان را در بیاورم و پیدا کنم که به چه دلیلی این اتفاق افتاده. هر چی بیشتر فکر کردیم کمتر نتیجه گرفتیم. به هر حال هر چند که اسکالرشیپ گرفته ام اما نمی شود که یک دفعه از آن تخمین برسه به هیچ.

تمام جمعه رفت. این در حالیه که برای این هفته 400 صفحه ریدینگ دارم و تازه برای درس آرنت هم به اشتباه قبول کردم که دو فصلی که اصلا در سیلاب درسی نبوده را پرزنیت کنم. یعنی Labor & WORK که بیشتر از 100 صفحه هست و تازه خود درس هم که راجع به Action هست. هگل که بخش Self-Consciousness و فصل اول کتاب هگل و هاییتی هست و برای مکتب فرانکفورت هم که دو مقاله از هورکهایمر. خلاصه که نباید حتی یک ساعت را از دست میدادم. اما این داستان باعث شد که الان که دارم اینها را می نویسم نه تنها کلا بی خیال این هفته ی هورکهایمر و هگل شده ام که هنوز Work را که باید ارایه کنم را هم هنوز نخوانده ام.

تو هم اوضاعت بهتر از من نیست. ضمن اینکه هفته ی گذشته به دلیل سرما خوردگی هیچ کدام از کلاسهایت را نرفتی خواندنی های این هفته ات را هم هنزو نرسیده ای انجام بدی.

خلاصه که شنبه و بخش از یکشنبه هم به حساب و کتاب اینکه چه کنیم گذشت. از آنجایی که برای رساندن پول اجاره ی خانه و خرجی بیشتر از دو سه ماه پس انداز نداریم متوجه شدیم که باید از آخر ترم سر کار بریم تا احتمالا بتونیم برای ترم بعد اجاره داشته باشیم. هر دو و سه روز در هفته و این یعنی احتمالا داستان نمره ی خوب گرفتن و درس درست و حسابی خوندن و ... تعطیل میشه و حتی ممکنه باعث بشه نتونیم برای دکترا سال آینده اقدام کنیم.

شنبه نشستم چند ساعتی پای سایت های کاریابی دانشگاه و ... و متوجه شدم که برای هیچ کاری به معنای دقیق کلمه شانس و بختی ندارم. یعنی "کوالیفای" برای کار نیمه وقت و نسبتا مناسب نیستم. خلاصه که خیلی خیلی حالم گرفته شد. با واقعیتی که همواره ازش فرار می کردم مواجه شدم به بدترین شکل و احتمالا در بدترین وقت.

تو خیلی - مثل همیشه- سعی کردی بهم روحیه بدی. اما هر دو خوب می دانستیم که کار بسیار سخت و احتمالا نشدنی پیش رو داریم. خانه ی گرانی اجاره کرده ایم و نمی توانیم اجاره اش را برسانیم. پول دانشگاه تو و مخارج زندگی و ... هم هست. تازه هر چه هم در حال حاضر داریم پول کار تو در سیدنی و وام اینجای تو هست. حقوق من که شده ماهی 457 دلار و خنده داره. هر چند بهتر از هیچی هست اما زندگی خیلی بیشتر از اینها مخارج داره.

حالا هم که این واقعیت که من کاره ای نیستم و هر چه می دانم و خوانده ام و ... هر کاری که در ایران کرده ام و حتی جوایزی هم که تا اینجا بابت کار و درسم در ایارن و استرالیا برده ام در حال حاضر داستان "صد من یک غازه".

باز هم تو باید با توجه به سابقه ی کاری و توانایی هایت دست به کار بشی و البته من هم در کنارت باید کاملا کار کنم و کنیم و ... و گویا داستان درس و دانشگاه تا اندازه ی زیادی تحت تاثیر واقعیت بی پولی قرار خواهد گرفت.

به هر حال شنبه و یکشنبه عصر کمی هم درس خواندیم اما با اینکه چند باری با هم دو دو تا چهارتا کردیم و حتی سعی کردیم ببینیم شاید قصه ی OSAP دچار اشکالی شده که قابل رفع باشه اما همه چیز تحت تاثیر این داستان قرار گرفت. هر دو با فکر درگیر و من هم با این قلب دردی که مدتیه که دست از سرم بر نمی داره و دایما بهم چشمک میزنه سعی به راه جلو بردن کارهای پیش رومون داریم.

سعی کردم تو را قانع کنم که بیا و تا آخر ترم فقط متمرکز به درسهامون فکر کنیم و بعد از پایان ترم بکوب کار و درس را با هم همراه کنیم تا ببینیم چه میشه. البته که تو بخصوص برای روحیه ی من هیچ چیز نمیگی اما من کاملا می فهمم که داری سعی می کنی که به کار فکر کنی و پیدا کردن امکان شغلی. خب! این موضوع فی نفسه خیلی هم خوبه اما مشکل اینجاست که اگر می خواهی سال بعد در دانشگاه خودت دکترایت را بطور رسمی شروع کنی- چون به هر حال الان هم داری درسهای همان مقطع را می خوانی با کار کردن داستان به مشکل می خوره.

خلاصه که امروز صبح شد که بعد از سه روز از جمعه تا امروز برای اینکه ببینم از کجا باید اقدام کنم و از دفتر مالی دانشگاه پی گیری کنم که آیا اشتباهی نشده باشه - که هر دو مطمئن بودیم منطقی نیست اما وقتی اعلام شد دیگه شده- دوباره رفتم به سایت OSAP برای چندمین بار ظرف چند روز گذشته سر زدم که دیدم همه چیز عوض شده!

حالا بجای صفر دلار نوشته هشت هزار و سیصد و خرده ای بهم میدن!

نفهمیدم درست می بینم یا نه. مثل یک خواب شده بود. چک کردم و دیدم درسته. گویا ایمیلی که بهم زده بودن را اشتباهی یک قبل از اتمام پروسه فرستاده بودند و حالا همه چیز شد مثل آن اول که فکر می کردم. آن اولی که حتی به تو هم نگفته بودم که قراره بهم این قدر بدهند و تو می گفتی یکی دو هزارتا بیشتر نخواهند داد.

تمام مدت فکر کردم که چه حکمتی پشت این چند روز ناراحتی و فکر و دغدغه بود. آیا قرار بود متوجه بشوم که واقعیت زندگی و توانیایی هایم در این جامعه چیست. آیا اینکه باید بسیار بیشتر از آنچه که باید و شاید، باید به درس خواندن و تلاش های درست درسی تن بدهم. آیا اینکه باید بفهمم که اگر قرار باشه به خودم راها بشم هیچی نیستم و هیچ هنر و توانایی بر اساس معیارهای این دنیای بیزنسی امروز ندارم و اینکه چقدر باید وامدار این لطف و محبت باشم و چقدر در برابرش باید احساس مسئولیت کنم.

اینکه چقدر روحیه ام ضعیف شده و هست و اینکه چقدر بی تو هیچم. که می دانم که هستم. که می دانم که بی تو نیستم.

بعد از اینکه تو هم آماده شده ای و آمدی تا صبحانه بخوریم و بروی دانشگاه دنبال کارهایت بهت گفتم بیا یکبار دیگر سایت OSAP تو را چک کنیم تا ببینم همه چیز را درست فهمیده ام یا نه و بعد از اینکه مطمئن شدم به تو گفتم حالا مال من را ببین.

بعد از اینکه کلی خوشحال شدیم - البته من کمی هم عصبی بودم- بهت گفتم که فکر می کنم حکایت این چند روز سخت چه بود و باید چگونه برای آینده مون تلاش کنیم و اگر بواهیم در این مسیر به درستی پیش برویم تنها راه فدا کردن بسیاری از چیزها برای این خواسته هست.

خلاصه که باز هم برگه ی خرج و مخارج این یکی دو روز گذشته را جلوی خودمان گذاشتیم و باز هم حساب کردیم و دیدیم تا آخر سال تحصیلی و حتی اگر درست و منظم و با مراقبه جلو بریم تا May پول خواهیم داشت. البته کمی اغراق شده هست اما حداقلش اینکه که می توانیم در طول دوره ی درسی تنها به درس و کار آکادمیک مون فکر کنیم.

بهت گفتم که شاید حکایتش این بوده که بیا و بجای اینکه بری هفته ای سه روز در یک شرکت کار کنی بشین پای درس و کتاب - اضافه بر آنچه که باید می خواندی در طول مدتی که سر کار نبودی- و بجای آن کار درس خواندن را کار خود کن. به خودت متعهد باش و به آینده ات. تو هم این را باور داری که حکایت و حکمتی پشت این اشتباه و حتی از دست دادن این سه روز مهم بود که می تواند در آینده تاثیری به مراتب بیشتر از ماهها داشته باشد.

خدا را شکر. داشتم فکر می کردم که این حکمت گرفتن پذیرش از یورک بود که با توجه به اسکالرشیپ و حقوقی که میده برخلاف آنچه که دانشگاه تورنتو برای این مقطع و همین مقدار زمان میده سه برابر باشه. پولی که بتونیم باهاش آرام و آسوده جلو بریم. تازه داستان بیمه ی هر دو نفرمون هم هست که یورک شامل حالمون کرده.

آن روزهایی که ناراحت از دست دادن پذیرش تورنتو بودیم و بخاطر اشتباه آنها بسیار غمگین بخصوص تو دایما می گفتی که حتما بعدا می فهمیم که این مسیر بسیار برای آینده مون بهتره.

خلاصه که عجب سه روزی بود. کاشکی می آمدم و اینجا با آن حال و روحیه چیزی را ثبت می کردم و الان داستان جدید را می گفتم. اما از آن مهمتر خود اتفاق و امکانات جدید و از همه مهمتر مسیری هست و درسی که ازش گرفته ایم و حالا باید بهش عمل کنیم.

در حال نوشتن این سطور بودم که تو آمدی و برایم یک شال گردن سبک قشنگ گرفته ای و گفتی بخاطر تشکر از پولی هست که برای زندگی مون ساخته ای. هاهاها خوب بود.

حالا هم داری نهار را آماده می کنی و ساعت شده دو و من هم کلی درس دارم و تو هم اوضاعت بهتر از من نیست. با اینکه از نظر جسمانی تو سرماخورده ای و من هم کمی و قبلم هم کمی درد می کنه اما روحیه مون عالیه و خدا را شکر می کنم که نگرانی را بر طرف کرد و حالا دیگه بهانه ای ندارم و نداریم.

شاید حکمتش این بود که بجای اینکه مثل هفته ی گذشته دایما فکر کنیم که من برای این ترم دو درس بردارم یا سه تایی که دارم را نگه دارم و تو بجای اینکه درگیر حجم درسها و فکر به پیدا کردن کار کنی بشینیم و متمرکز درسمان را جلو ببریم که این حداقل برای من تنها راه و امکان موجود هست.

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بولعجب کاری پریشان عالمی

هیچ نظری موجود نیست: