۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

فرودگاه


ده سپتامبر هست. طبق معمول این چند ماه نرسیده ام روزها را درست و دقیق بنویسم. فقط گفتم این لحظه را ثبت کنم تا بعد.

مامان جمعه ی پیش آمد آخر وقت رفتم و از فرودگاه آوردمش خانه. اسکندر و بچه هاش پیش خانه ی ما بودند برای دیدن مادر و شام که از شب قبل قرارش را مادر باهاشون گذاشته بود. بعدا خواهم گفت که مادر چه پدری از اعصاب ما در آورد برای اینکه اسکندر را از همان لحظه ی اول هر روز و هر عصر ببینه.

امروز هم جمعه ساعت 5 عصر به سلامتی با هم رفتنی به آمریکا هستند. اما این چند روز آخ خیلی خوش گذشت. با اینکه کاری نکردیم و خانه بودیم و دایما مهامان داری کردیم - فرشید و مرجان و بچه شون و اسکندر، همسر سابقش افسانه، پسرهاش و ایران خانم و ...- اما بد نبود.

ما دو روزی رفتیم مراسم معارفه ی دانشگاه و از دوشنبه هم درس و مشق که حسابی بابتش ته دل هر دومون را خالی کرده اند شروع میشه.

خلاصه خوب بود. هرچند کمی اقامت مادر طولانی بود و باعث سر رفتن حوصله ی خودش هم شده بود و ما هم به هیچ کارمون نرسیدیم. اما غنیمت بود.

باشه بقیه اش تا بعد. تو الان از خرید برای آنها برگشتی خانه و مامان و مادر جلوی تلویزیون هستند و یک ساعت دیگه - از بس مادر عجله داره میریم فرودگاه- تو داری برای مادر و مامان عکس میریزی روی DVD و بعدش هم کمی دور هم میگیم و می خندیم و به سلامتی راهی می شویم.

خوب بود و خوش. خدا را شکر و امیدوارم که همه چیز خوب و با آرامش برای همه پیش بره. ان شاا...

هیچ نظری موجود نیست: