۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

چایی در دبی!


آنقدر روزهای گذشته را به طور مرتب اینجا ننوشتم که از فردا که دانشگاه هر دومون شروع میشه دیگه فرصت هیچ کار دیگه ای نداریم جز پر کردن ریدینگ های درسهای ترم را.

اما درستش می کنم. نگران نباش.

دیشب بهت گفتم که دارم در یک بلاگ خاطراتمون را می نویسم. قبلا اشاراتی کرده بودم اما دیشب بدون اینکه اسم اینجا را بیاورم گفتم که این کار را از سال 2008 شروع کرده ام. دلیلش هم این بود که تو با غصه ی زیاد گفتی که هر دوباری که لپ تابت خراب شد تمام خاطراتی را که ظرف ایم یکی دو سال نوشته ای از بین رفته و خیلی ناراحت بودی. گفتی شاید که باید در یک وبلاگ اینها را ثبت می کردی. حالا که گذشت اما اگه در دسترس بودند بعد از سالها احتمالا چیز جالبی میشد. دو روایت زنانه و مردانه از یک زندگی.

دیروز بعد از اینکه با ستایش و رضا حرف زدیم و آزادی حسین را بهشون تبریک گفتیم زنگ زدیم شیراز برای تسلیت. هنوز باورم نمیشه. خودشون هم همینطور. گویا نحوه ی مرگ افشین و آرامشی که در صورتش بوده در پارک زمانی که پدرش و بردارش رسیده اند خیلی باعث تسکین خانواده بوده. هر چند که مرگ جوان و جوانی ناکام زخمی است بس فراموش نشدنی.
با همه حرف زدیم. خیلی.

بعدش هم بابت اولین عید تو به خانواده ی "عمو ابراهیم" زنگ زدی و من هم بهشون تسلیت گفتم.

آنقدر سر و روحمان سنگین شده بود که گفتیم نرویم به مراسم معارفه ی بچه های SPT در پارک دافرین. اما بلاخره تصمیم گرفتیم بریم و چقدر هم خوب شد. از ورودیهای جدید تنها من و دو نفر دیگه آمده بودیم. بقیه بچه های سال بالایی بودند. بعد از کمی گپ زدن به پیشنهاد یکی دو نفر من و تو هم به عده ای ملحق شدیم که "فریزبی" بازی می کردند و خیلی خوب بود. من وقتی تلاش و خنده های تو را می دیدم دلم شاد میشد و حسابی جون می گرفتم.

بعد از دو سه ساعت دیگه نزدیک غروب بود که همگی رفتیم. من و تو هم برای خرید رفتیم به "نو فریلز" همان منطقه و تو کمی بادمجان و ... خریدی برای امشب که قراره مهناز و نادر و آریا بیایند خانه مباکی ما. واقعا که خیلی خیلی برامون زحمت کشیدند و امیدوارم بتونیم روزی جبران کنیم.

امروز عصر رفتم سلمانی و بعدش هم "روبارتس لایبرری" دانشگاه تو تا کتابی را که قراره برای درس هفته ی اول Theorizing Refugee بخوانیم بگیرم و نگاهی بهش بندازم.

با هم قرار گذاشته ایم از زندگی مون در درجه ی اول لذت ببریم و بعد هم درس خواندن را جدی دنبال کنیم. اما واقعا به قول تو حسابی ته دلمون را خالی کرده اند.

الان مامانت هم با اسکایپ آمده و من دارم باهاش حرف می زنم. خب برم به مامان زنم برسم تا بعد. گفت که میره چایی بریزه و بیاد. ساعت سه و نیم دبی هست و هنوز بیداره. هاها!


هیچ نظری موجود نیست: