۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

افشین


بعد از اینکه از فرودگاه برگشتیم، بعد از مدتها با بابک تلفنی حرف زدم.

دیشب آخر وقت که می خواستیم بخوابیم و من دو ساعتی برای مامان و تو و مادر شاملو خوانده بودم ایمیلش را دیدم که نوشته بود چونکه می دانم برای عید به شیراز زنگ میزنی خواستم بهت خبر بدم افشین فوت کرده.

نه اون و نه من باورمون نمیشه. افشین...
خدا بیامرزد تو را و همه ی دور و بری ها را از خانواده ی خودت تا تمام اعضای خانواده که باعث دور افتادن و تنها شدنت شدن. حتی خودت که از همه بریدی و ما که فراموشت کردیم.

امشب وقتی تو بهم گفتی در هیچکدام از عکسهای خانوادگی ما تصویری از افشین ندیده ای و کلا برخلاف سایر شیرازی ها اصلا ایماژی از صورتش نداری متوجه ی غیبت همیشگی اش از سالها قبل در میان آنها شدم.

افشین در 33 سالگی در حالی که سالها توسط دایی هایش هوایی شده بود و زندگی اش از مسیر بقیه بابت رفتن به آمریکا - در رویا و واقعیت- جدا شده بود. در تنهایی روی نیمکت پارکی در شهر در حالی که از سر کارش بر می گشت به دلیل فشارهای عصبی سالهای اخیر و بی توجهی ما و بخصوص دایی هایش در تنهایی در شهر خود قلبش از ضربان باز ماند.

بابک که گریه اش گرفت بیشتر از همیشه بابت تنهایی افشین و افشین های دور و بر و بی مسئولیتی خودمان تکان خوردم.
باورم نمی شود. چه خاطرات و خندهایی با او دارم و هرگز از یادم نخواهد رفت که تنها به دلیل متفاوت بودن با معیارهای یک خانواده ی سنتی از سالها پیش در قلب و یادها مرده بود.

بدرود پسرک طغیان گر گوشه گیر.

یادش بخیر روزهایی که لذت آشنا کردن تو را با پینک فلوید با نوشته هایت بر دیوار شهر در خاطرم ثبت کرده ام.
آن زمانی که در باره ی یکی از اطرافیان با لهجه ی شیرازیت گفتی: سگش به ز خودشه.
خدایت بیامرزد.


هیچ نظری موجود نیست: