۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

روز سخت تصمیم


جمعه ظهر هست. تو سر کلاس "بینر" هستی و من خانه. بعد از کلاس میایی که با هم نهار بخوریم و بعدش تو باید دوباره بری دانشگاه برای مهمانی گروه تون که مهمانی نیست و بیشتر جلسه ی معارفه ی بچه هاست.

این دو سه روز گذشته خیلی برامون سخت و درگیر کننده گذشته. تو که دایما سر درد داشتی و من هم خیلی سر حال نیستم. دلیلش علاوه بر خستگی که پیش بینی می کردم که بلافاصله با شروع دانشگاه گرفتارش بشیم خود پروسه ی درس خواندن و جا گرفتن در سیستم آموزشی جدید اینجاست.

دیروز تو برای کلاس "کینگسون" باید پرزنت می کردی. بعد از اینکه رسیدم دانشگاه خودم بهت زنگ زدم که ببینم چطوری و گفتی افتضاح بودی. گفتی که همه متن را خوانده بودند و کاملا آماده ی نقد و تحلیلش بودند و برای تو که می خواستی مروری بر متن کنی و چندتا سئوال غیر انتقادی آماده کرده بودی بسیار کار سخت و بد جلو رفت. امروز که استاد این درس در جواب ایمیلت که برای توضیح براش زده بودی که نیاز به زمان داری تا در سیستم آموزشی جدید خم و چم کارها را پیدا کنی بهت گفته بود که متوجه ی این داستان شده و بهت حق میده. اما تو هم باید خیلی زود خودت را جا بندازی که در این یک سال فرصت خیلی خیلی کمه. با این حال نمره ی 7.5 از 10 بهت داده که البته برای من و تو که می خواهیم علاوه بر ادامه ی تحصیل و گرفتن اسکالرشیپ خودمان را در این حوزه ماندگار کنیم نمره ی قابل دفاعی نیست. و به قول تو باید خودمون و زندگی مون را وقف این مسیر کنیم اگر که انتخابش کرده ایم.

دیگه نمیشه هم بازی کنی و هم تفریح و هم بخواهی در کنارش کار فکری و درسی هم بکنی. نه تنها داستان اولویت بندی مهمه که داستان حذف بخشهایی از زندگی روزمره - حداقل برای چند سالی- در میان هست. خلاصه که یا رومی رومی یا زنگی زنگ.

من هم دو روز قبل خیلی بهم فشار آمد. درس هگل و پدیدارشناسی که تازه فکر می کردم که تا اندازه ای هم باهاش آشنایی دارم باعث شد از شدت خستگی و سر درد وقتی رسیدم خانه نای حرف زدن و تکان خوردن را نداشته باشم. تازه تمام این داستانها داره در حالی اتفاق میفته که هیچ کدام از متون هفته را نتوانستم کامل بخوانم. خوبهای کلاس نه تنها متن تکلیفی را دیده بودند که با خواندن متون دیگر به بحثهای انتقادی دامن میزدند.

جالب بود که تو دیروز برای اولین بار گفتی که از لحاظ زبانی کم آورده ای. داستانی که من همیشه و همیشه باهاش درگیرم. از آن طرف من با فضا و متون در مجموع آشناترم و تو واقعا کار سختی داری برای شروع. خلاصه که امروز و این هفته که پایان اولین هفته ی درسی ما بود خیلی مهم و تعیین کننده هست.

اینجا جاییه که باید تصمیم بگیریم. اگه قراره بریم جلو و خودمون را در این فضا ماندگار و مانا کنیم و بتوانیم گره ای از کار باز کنیم و ... و اگر بخواهم خیلی امیدوارانه بگم پرسشی خلق کنیم و نوری بتابانیم فقط یک مسیر و راه داریم. و من و تو خوب می دانیم که چه مسیر و راهی و چگونه و چه سان باید رفت.

خیلی سخت، دشوار، شاید طاقت فرسا. برای من که مطمئنا آخرین فرصت هست و خوشبختانه برای تو نه هنوز اما این در معادله تفاوت چندانی وارد نمی کنه. البته نکته ی دلگرم کننده اش اینه که می دانیم که می توانیم. چون همدیگر را داریم و عشق به هم و زندگیمان. پس احتمالش - هر چند فرصتش کم و زمانش کوتاه و مسیرش طاقت فرسا- هست و من و تو می دانیم که علاوه بر توانستن، نیاز و علاقه به این کار را هم داریم.

امروز روز سختی است.

روز تصمیم.

در پایان اولین هفته ی درسی در کشور و قاره و کهکشان جدید، باید که دوباره بنشینیم و با هم گپ بزنیم و تصمیمی تازه ساز کنیم.

آیا می توانیم؟ می خواهیم؟ اگر آری! چه باید بکنیم و چطور باید برویم و چگونه امور را تمشیت کنیم. من و تو نیک می دانیم که از بسیاری از سقفها که دیروز در ذهن داشته ایم امروزه بالاتر پریده ایم. آیا کافی است. یا باز هم باید ادامه دهیم. اگر آری! چگونه در کنار یکدیگر این تجربه ی سراسر تازه را پیش ببریم. چگونه از خود و زندگی و اکنون مان بزنیم برای "ما". برای آینده. برای "انسانی تر زیستن".

امروز روز سختی است. با سر درد و دلشوره و دلواپسی. با نگرانی و بی خوابی و آزردگی. اما با امید به خودمان با دیدن افق آینده. با ایمان به زندگی و خواستن هایمان که هر چه را خواسته ایم با تلاش و رنج و صبر اما بدست آورده ایم زیرا که ضمانتش عشق مان بود. زیرا که تا اینجا ضامن پیش رفتن مان نور درونی زندگی مان بوده و هست.

امروز روز سخت تصمیم است. عزیزم باید که بار دیگر در کنار هم و با هم بنشینیم و بیاندیشیم. باید که اقرار کنیم به سختی و رنج در راه. اقرار کنیم به گذشتن از آتش. به "خاطری که در آتش است".

اما نیک می دانیم، من و تو، نیک، که این آتش و نور عشقمان است که شفا و زلال حیاتمان خواهد شد. چنان که تا امروز بوده این چنین.

روز سخت تصمیم. من و تو دوباره در آزمون تصمیمی دیگر هستیم.

این بار شاید، اما، تصمیمی کاملا متفاوت. از جنسی دیگر. آشناییم با رنگ و عطرش اما هنوز در بوستانش وارد نشده ایم که برای ورود آنهایی را می پذیرند که یکبار برای همیشه تکلیف را مشخص کرده اند. یکبار روز سخت تصمیم را تجربه کرده اند و عزم راه کرده اند.

راست است که این قرن، قرن "اضطرب" بشر است. و چه درست که من و تو- ما- باید با تمام وجودمان تصمیم را پذیرا باشیم اگر که بخواهیم عزم راه کنیم و ساز رفتن و کوفتن.

عزیزترین هدیت خدا و زندگی من. نمی توانم درد را در چشمان و دلت ببینم و صامت باشم. نمی توانم. تنها آنگاه خودم را آرام می کنم که بدانم تو و من و ما روز تصمیم را تجربه کرده ایم و مسیر را آغاز.

خسته ام. خسته ایم. اما باید بنشینیم و بیاندیشیم که آیا می توانیم و می خواهیم دل به دریا بزنیم و قربانی کنیم تا به "نور" برسیم و چراغ.

روز سختی است امروز. روزی که باید تصمیمی "وجودی" بگیریم. آیا با تمام وجود دل به دریا خواهیم زد. با امید به ساحل. هر چند که شاید ساحلی در کار نباشد جز مامن عشق مان که پهناورترین کرانه هاست.

اگر آری! باید به راه و مسیر، به تصمیم و رخداد، به عشق و زندگی جدیدمان "وفادار" بمانیم. و می مانیم. زیرا که نیک می دانیم که "ما" روز سخت تصمیم را دیده ایم و آزمون بزرگ را پیش رو داریم.

زیرا که نیک می دانیم نه تو و نه من، که ما، می توانیم زیرا که می خواهیم. که خواسته ایم و به تصمیم بزرگ آری گفته ایم و این "رخداد" را نام گذارده ایم. نامی که تنها من و تو برا آن نهاده ایم: عشق.


هیچ نظری موجود نیست: