۱۳۹۵ خرداد ۳۱, دوشنبه

The Best Intentions

بگذار بجای اینکه بگویم چه شد که در این یک هفته که باید زودتر از اینها به اینجا سری میزدم و چیزکی بجا می گذاشتم و... که هیچ دلیلی اهمال نداشت از زیبایی های این چند روز که تمام مدت در کنار هم بودیم بگویم. هفته ای که به علت رفتن سندی به ونکوور تو از خانه کار کردی و بیشتر اوقات را با هم بودیم و روزهای آرام و خوشی را در کنار هم گذراندیم. از اینکه به هیچ یک از کارها و برنامه هایمان نرسیدیم البته باید شاکی بود اما خوشی تمام مدت پیش هم بودن را نمی توان به هیچ بهانه ای زایل کرد.

بگذار اینطور شروع کنم در اولین روز تابستان.
امروز دوشنبه بیستم ماه ژوئن بعد از اینکه تو را به تلاس رساندم و ماشین را در پارکینگ خانه گذاشتم و از آروما چای لیمو گرفتم، به کتابخانه ی ویکتوریا آمده ام و در برابر یک منظر زیبا پشت یکی از میزها نشسته ام و می خواهم و می خواهیم با کمک همدیگر یک تابستان رویایی بسازیم. تابستانی پر از نشاط، کار، ورزش، تفریح و فرهیختگی. تابستانی داغ در این اولین روز فصل که بطور اتفاقی تنها برای یک روز به شدت گرم شده. پس حالا نوبت سلام به آفتاب نو است آنچنان که در زمستان می گوییم: برف نو سلام، سلام.

و اما از هفته ی دلنشینی که با هم پشت سر گذاشتیم بگویم.

چهارشنبه شب بلاخره با سالار و سروناز و خواهرش دنیاناز برنامه گذاشتیم و رفتیم رستورانی که آنها پیشنهاد داده بودند و تو هم خیلی دوست داشتی که بروی. شب خیلی خوبی بود. بچه های خوبی هستند و خصوصا دنیاناز که تازه از نیویورک آمده بود و قصد داره دکترای معماری اش را برگرده ایران و شروع کنه و می خواست کمی راجع به هایدگر و نیچه و ... بیشتر بداند. پنج شنبه هم تو با مرجان قرار داشتی تا علاوه بر اینکه یکی دو چیز که برای مامانت و جهانگیر گرفته بودی را بهش بدی نهار مهمانش کنی به ترونی. البته تمام مدت به دلیل کارهای شرکت باید آنلاین می بودی و جدا از تلفن و لپ تاپ دقیقه به دقیقه باید به حواشی کارهای سندی میرسیدی و همین هم باعث شده بود که خیلی نتوانی وقتی با اوکسانا و مرجان قرار داشتی راحت باشی. من هم این چند روز جدای فوتبال دیدن هیچ کار بخصوصی نکردم.

جمعه اما با توجه به تصمیم ناگهانی سندی که قصد بازگشت به تورنتو را پنج شنبه شب کرد، روز تمام کاری شد که باید به تلاس میرفتی و در واقع یک هفته ای که قرار بود کامل باشد آنگونه که انتظار داشتیم به پایان نرسید. با این حال روز شلوغی نبود و تو هم سر وقت به خانه برگشتی - چیزی که عملا به ندرت پیش می آید - شب با هم یک فیلم جدید و البته ضعیف دیدیم و نسبتا هم زود خوابیدیم چون شنبه کلی کار داشتیم.

جدا از تمیزکاری های خانه، عمده ی روزمان به رفتن به فرودگاه گذشت که خاله سوری می آمد و پنج ساعتی بین پروازهایش در فرودگاه بود و به غیر از مجلات و کتابی که خواسته بودم و مامانت مطابق معمول لطف تهیه اش را کشیده بود و به خاله سوری رسانده بود تا به دست من برسد، یک بسته ی نسبتا بزرگ هم برای کیارش آورده بود تا بهش بدهد و البته کیارش نه تنها نیامد که  تکست ها و تلفن تو را هم که از یکی دو روز قبل سعی کرده بودی باهاش برای رفتن به فرودگاه هماهنگ کنی بی جواب گذاشت، مسلما مادرش را هم خیلی ناراحت کرد. جدا از تو و مامانش حتی سارا و لیلا هم که تلفنی تماس گرفتند خیلی جا خوردند از نیامدن برادرشان و بی توجهی و بی اعتنایی اش که فقط برای پول با اینها در تماس است. اتفاقا دیروز یکشنبه که بلاخره تو از طریق آنا پیدایشان کردی، بهت گفت ماشین کرایه کرده و هیچ تماس و تکستی نداشته و متوجه تماس های دیگران هم نشده. بعد که بهش گفتی پس حالا که ماشین داری بیا و بسته ات را بگیر گفت که من با آنا و دوستانمون کاتج هستیم و ... و صد البته معلوم شد که داستان از چه قراری است.

شنبه البته تو پس از مدتها یک کلاس متفاوت یوگا رفتی که خیلی دوست داشتی و قرار شد که ادامه دهی. البته تمام دیروز بدن درد داشتی از بس که ما نا آماده و بدون تحرک شده ایم. دیشب هم بعد از مدتها پیگیری آفرین و نیما بلاخره فرصتی شد که برای اولین بار یک قرار چهارنفری بگذاریم و رفتیم خانه شان. خانه ی خوب و زیبایی دارند و سعی کرده بودند که شب خوبی را داشته باشیم. زوج خوبی هستند و باتوجه به مشکلاتی که داشته اند سعی کرده اند زندگی خوبی بسازند. با اینکه احتمالا خیلی روحیه هایمان بهم نزدیک نیست اما به دلیل محبت و اصراری که دارند به هر حال سعی به ادامه ی این دوستی خواهیم کرد، خصوصا که بعد از آشنا شدنمان در اینجا متوجه شدیم یک دوره ای چقدر خانواده هایمان با هم نزدیک بودند و رفت و آمد داشته اند که البته با فوت پدرم و تلاطم آن روزهای ایران این رابطه هم از دست میرود.

دیروز اما پیش از رفتن به خانه ی آفرین و نیما پس از مدتی موفق به دیدن یک فیلم خوب شدیم. فیلمی که بر اساس فیلمنامه ی برگمان در سال ۹۲ ساخته شده بود و علیرغم طولانی بودنش، من و تو دوستش داشتیم و خصوصا وقتی که متوجه شدیم این داستان والدین برگمان هست لذتبخش تر هم شد The Best Intentions. به یک اعتبار روز جالبی شد دیروز. دیروز روز پدر بود و صبح یاد خاطرات نداشته ام با پدرم پس از سالهای سال باعث دلتنگی و غم در وجودم شد. دیدن فیلم برگمان و پس از آن رفتن به خانه ی آفرین که عکسهایی از بچگی خودش و من و خانوادهایمان و پدرم نشان مان داد روز خاصی شد که خیلی زود آن غم جای خود را به سرخوشی زندگی داد تا دوباره بهترین آرزوها و رویاها را در دلم برای تو و زندگیمان بکنم و بابتش همتی به خرج دهم که تنها از همت بلند می توان سرافراز شد.

پس سلام می کنم به آغاز فصل نو، به آفتاب روشن و خورشید گرم زندگیمان.
  

هیچ نظری موجود نیست: