۱۳۹۵ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

Staycation

از شنبه که به سلامتی این هفته ی Staycation را در خانه شروع کرده ای تا الان که سه شنبه هفت و نیم عصر هست نه یک خط درس و مشق کرده ام و نه یک قدم برای ورزش برداشته ایم و نه تو به غیر از چند ساعتی کوتاه در این دو روز گذشته کار کرده ای. بعد از مدتها این هفته ماندنت در خانه خیلی تا اینجای کار بهمون چسبیده. البته از فردا داستان تا اندازه ای تغییر می کنه. هم سفارش GB داری برای این دو روز پیش رو و هم چندتا قرار غیر کاری با دوستان. همین الان هم با اوکسانا برای چند ساعتی هست که در آرومای نزدیک خانه هستی.

از شنبه شروع کنم که با رفتن به مجموعه ی ورزشی هتل چهار فصل شروع شد برای گرفتن یک ساعت ماساژ تا بلکه این درد کمر کمتر بشه. یک ساعت بعد از ماساژ هم آنجا بودیم و کمی استراحت کردیم و از آنجا به پیشنهاد تو رفتیم سمت سن لورنس مارکت تا هم تو کمی خرید کنی و هم من مسابقه ی فوتبال را در جک استور ببینم. نهاری خوردیم و بعد از اتمام بازی که در اواسط آن تو خریدت را هم انجام داده بودی پیاده راهی خانه شدیم. کلا از شنبه تا دیروز حسابی کم انرژی و کم رمق بودیم. بخشی از داستان به خستگی کاری تو در هفته های گذشته بر میگشت و بخشی هم به تغذیه ی نامناسب و داستان من هم جدا از حساسیت به شدت اذیت کننده ی امسال به بی انگیزگی مفرط این ایام.

خلاصه که این چند روز را با اینکه به کارهای اصلی رسیدیم اما برخلاف برنامه ریزی و خواستمان نه صبح زود سر از پارک در آوردیم تا کمی با هم بدویم و نه شبها زود خوابیدیم و نه در طول روز کار بخصوصی کردیم - که البته مهمترین کار را انجام دادیم و آن هم در کنار هم و در دل هم بودن است و بابت همین کلی انرژی گرفته ایم. تا یادم نرفته بگم که جمعه شب حرف بچه دار شدن و خرج و امکانات و آینده ی کاری و درس من و... پیش آمد و با اینکه حرفهامون چندان آسان و آرام پیش نرفت اما به قول تو حرفهای مهمی زدیم و خصوصا برای من معلوم شد که اگر بخواهیم بچه دار شویم چه بازه ی زمانی و چه امکان عملی داریم. پیش آمدن موضوع و بحث هم بابت رفتن تو پیش لیز - دکتر واتسون به قول خودم - بود که ناگهان پنبه ی خوش خیالی من بابت اینکه هنوز وقت کافی داریم و ... را زد. خلاصه همین داستان هم فکرمون را این چند روز حسابی مشغول کرده و البته به تصمیم گیری جدی بابت دیدن تمام جوانب انجامید - خصوصا من چون تو که به مراتب از من دقیقتر بابت چارچوب زمانی داستان هستی. نگرانی عمده ی من، مشکلات مالی پیش روست به ویژه از زمانی که باید اوسپ را هم برگردانیم.

دوشنبه با وقت قبلی که تو گرفته بودی رفتیم دکتر خانوادگی که تو قبلا رفته بودی و من برای اولین می آمدم. با اینکه به قول اینها هنوز Meet & Greet نکرده بودم اما به اصرار تو حاضر شدند که هم این جلسه و هم رسیدگی مشکل حساسیت من را با هم در یک نوبت برگزار کنند. بعد از کمی توضیح قانع کننده جدا از قرص معمولی یک اسپری بهم داد که از دیروز که زدم معجزه آغاز شده و دیگه تا اینجای کار مشکلی ندارم. چقدر ابله بودم که تا دیروز رفتن به دکتر را به تعویق انداخته بودم. از مطب دکتر پیاده تا خانه آمدیم و بعد از اینکه رسیدیم تو کمی به کارهای تلاس و من هم کمی به دنبال کردن اخبار که از شب قبل اینجا را تکان داده بود مشغول شدیم. یک آمریکایی افعان تبار با رفتن به بار LGBT در اورلاندو و کشتار مردم نه تنها تا اینجای کار افتخار بزرگترین قتل عام مسلحانه در این شکل را به نام خودش ثبت کرده که مشکلات روانی و جسمی و حالی خودش را با داروی دیانتش به خورد خلق خدا داده. خلاصه این دو روز داستان اول اینجا جناب متین هست که تصمیم گرفت تا با متانت به همه ی ما یادآوری کنه که انسان گرگ انسان است.

امروز اما صبح زود با هم رفتیم یورک. تو باید برای کار اوسپ میرفتی که دوباره افتضاح به بار آورده بودند و مثل هر سال برایت نامه ی پایان تحصیل و شروع باز پرداخت وام دانشجویی آمده بود و من هم جدا از فتوکپی کاری باید کتابی که برایم از کتابخانه ای دیگر آورده بودند را تحویل می دادم. قبل از رفتن به دانشگاه به هول فودز رفتیم و گلدان ارکیده ای برای جودیت گرفتیم تا شخصا بهش تسلیت فوت پدرش را بگوییم. کارمان تا حوالی ظهر طول کشید و از آنجا برای نهار به ترونی رفتیم و بعد از اینکه برگشتیم خانه و تو کمی به کارهای تلاس - و در واقع پیگیری بابت نهار سندی در ونکوور - رسیدی من به ربارتس رفتم و تو هم سر قرارت با اوکسانا. حتی اوکسانا هم از دیدن چنین حجمی از خواسته های سندی بابت کوچکترین چیزها متعحب شده بود.

یک نمونه اش دیروز که می خواستیم برویم دکتر. توکن ها را ریختیم و رفتیم پایین تا سوار قطار شویم که سندی زنگ زد. قطار هنوز حرکت نکرده بود که آمدیم بیرون و بعد از اینکه دیدیم عملا با قطار نمیشه رفت چون تلفن قطع میشه برگشتیم بالا و تاکسی گرفتیم تا تو بتوانی با مشتی که داشت راجع به یک موضوع به شدت مهم و حیاتی که تنها با در میان گذاشتن با تو حل میشد در مسیر مطب دکتر حرف بزنی. اما موضوع چه بود؟ نه اخراج و استخدام عده ای و نه تغییر سیاست های کلی سازمان و نه بالا و پایین شدن سهام شرکت و نه هیچ چیز دیگری جز مهمترین موضوع که در آن وانفسا - که خیابان های اطراف کویینزپارک و دانشگاه را پلیس بسته بود و TTC هم متوقف شده بود چون مرد مشکوکی با اسلحه را دیده بودند و خلاصه ما در تاکسی با هزار مکافات و کلی تاخیر به مطب رسیدیم - در یک کلام یک موقعیت کاملا کافکایی: تاخیر، بسته شدن خیابان های اطراف خانه توسط پلیس بابت فرد مسلح مشکوکی، بیرون آمدن از قطار و در تاکسی متوقف شده گیر کردن و تلفن سر ظهر سندی از ونکوور درباره ی مشکل جهاز هاضمه و یوبوست این روزهایش!

هیچ نظری موجود نیست: