۱۳۹۵ خرداد ۲۱, جمعه

شکستن کلیشه بیست یک روز مانده در روز بیست و یکم

پیشاپیش بگم که خوب می دانم که گفتنش علاوه بر کلیشه و تکرار، بی مزه و مایوس کننده هم شده. با این حال میگم و امید به این دارم که بعدها وقتی به این روز و روزها بر میگردیم بهت نشان بدهم که دقیقا از کجا بود که Turn the page آغاز شد.

درست ۲۱ روز به تولد ۴۲ سالگیم مانده و نمی دانم چطور همیشه این عدد به عنوان سن و سال برایم معنی خاصی داشت. آیا چون جمع دو ۲۱ هست؟ آیا چون همیشه فکر می کردم در این بازه از ۴۲ تا ۴۴ اتفاقات مهم و سرنوشت ساز مثبتی برایم و برایمان رقم خواهد خورد - چیزی شبیه یک شهود که پایش مثل تمام کشف و شهودها در هپروت اعلاء است اما گویی به یک جایی هم بند است؟ نمی دانم. به هر حال امروز دهم ژوئن ۲۰۱۶ در یک روز زیبا و آفتابی، با هوایی کاملا بهاری. در روزی که محمد علی کلی به خاک سپرده خواهد شد - کسی که شاید در این حوزه مثل تختی برایم ویژه هست - روزی که جام ملتهای اروپا در فرانسه آغاز میشود، و البته به یک تعبیر کاملا خاص ورود به شانزدهمین سال عقد رسمی ما و در چنین روزی بیست و یکم خرداد. خلاصه که به هر بهانه و با هر دلیلی، تصمیم گرفته ام کلیشه ی تغییر را بشکنم و واقعا تغییر را با همین تغییر کلیشه آغاز کنم. درست بیست و یک روز مانده به تولدم تصمیم گرفته ام جمعش کنم تا جمع ام نکرده.

چند دقیقه ای تا صلات ظهر مانده و به آروما آمده ام تا چای بگیرم و به کتابخانه بروم. تقریبا تازه تو را به تلاس رساندم چون امروز صبح قرار بود برای سندی چیزی از Big Carrot در دانفورد بگیری و تا آنجا باز شود و بعد از آنجا به تلاس برویم ساعت از ده گذشته بود. امروز طبق قرار قبلی با کریس باید برای صحبت راجع به متن آدورنو همدیگر را در کافه می دیدیم که دیروز غروب بهم خبر داد که نرسیده تا متن را بخواند و شب هم Bachelor party  همسر آینده ی خواهرش هست و این هفته کلا درگیر عروسی خواهد بود. خلاصه که برنامه ی من هم کمی تغییر کرد اما باید از همین لحظات استفاده کنم. حالا به کتابخانه میروم و تو هم که تا عصر سر کار هستی و بعد هم با دکتر واتسون قرار داری و تا دیر وقت بر نمی گردی. شب شاید فیلمی دیدیم. دیشب یک فیلم به شدت ناراحت کننده اما تاثیرگذار دیدیم به اسم James White که راجع به مرد جوانی در نیویورک بود که درگیر بیماری سرطان مادرش هست و زندگی خودش هم به شدت بهم ریخته. فیلم ارزان، باور پذیر و تلخی بود. بخشی از داستان شاید به دور از هرگونه تشابه ای مرا نگران وضعیت مامانم می کرد که دیروز بعد از اینکه متوجه شدم مدتی است نتیجه ی آزمایش هایش را بهم نمی گوید با نگرانی و جدیت ازش خواستم که پیگیر درمانش باشد. گویا غده هایش ترشحات نامنظم دارند و همین باعث لرزش بیشتر دست و پایش شده و البته عصبی شدن و فراموشی و ... متاسفانه دکترش هم آدم قابل اعتمادی نیست. خبر خوبی که البته روز قبل خاله آذر بهم داد این بود که نامه ای برای مامانم آمده و گفته اند اسمش در لیست آپارتمانی که در LA ثبت نام کرده هست و بعد از تماسی که خودش گرفته گفته اند دو تا سه سال دیگه نوبتش خواهد شد. 

فردا صبح با هم به هتل چهار فصل میرویم تا برای کمردرد و... ماساژ بگیریم. شب هم با سالار و سروناز و خواهرش دنیاناز شام قرار داریم و یکشنبه روز کار و درس است و تمام هفته ی آینده که تو بابت مسافرت تمام اعضای تیم سندی به ونکوور کمی وقتت آزادتر خواهد بود،‌ جدا از یک روز با هم به دانشگاه رفتن، من باید روی کارم متمرکز شوم و البته از بودن در کنار تو و احتمالا دیدن چند مسابقه ی فوتبال در محیط عمومی سعی به لذت بردن از روزها و کارهایمان می کنیم.  

هیچ نظری موجود نیست: