۱۳۹۴ آذر ۸, یکشنبه

امیدوار اما نه خوش بین!

این دو روز ویکند را بیشتر از هر وقت با مامانت گذراندی و سعی کردی حسابی بهش برسی. دیروز که قرار صبحانه با اوکسانا و رجیز داشتید و چهار نفری رفتید درک هتل و از آنجا تا عصر با اوکسانا برای کمک فکری کردن بهش بودید تا انتخاب بهتری برای گلهای روز عروسی اش داشته باشه. بعد از آن مامانت را تا خانه ی عفت خانم رساندی که عصر را پیش اون باشه و خداحفظی کنه و خودت آمدی خانه پیش من.

با هم نهار دیر هنگامی خوردیم و به اصرار من برای کمی قدم زدن رفتیم بیرون. هوا در حال تاریک شدن بود اما درخت های پر چراع کریستمس شهر مرکز شهر و اطراف خانه را زیبا کرده اند. کمی در یورک ویل قدم زدیم و کمی هم در کتابفروشی ایندیگو. چای خوردیم در پوستاتری و برگشتیم خانه. نیم ساعتی با امیرحسین حرف زدم - که این روزها هفته ای دو بار بهم زنگ میزنه و از داستانهای کارش و درگیری ها و پیشرفت هایش میگه - بیشتر سعی می کنم که برایش گوش شنوا باشم و اگر پیش آمد کمی کمک فکری بهش بکنم. خدا را شکر به نظر اوضاعش خوب میاد و داره کم کم زندگی اش را شکل میده.

آخر شب بعد از اینکه مامانت برگشت و کمی تلویزیون دیدیم و تو نان های رژیم غذایی مان را درست کردی و من کمی قیمت های بلیط به اروپا برای یکی از دو کنفرانس رم و آمستردام را بالا و پایین کردم تا بخوابیم ساعت از ۱۲ گذشته بود.

جمعه شب هم با اینکه هر دو خیلی خسته بودیم و هر دو یک روز پر کار داشتیم و من کلاسهای ترم اول را تمام کردم، بعد از تمیزکاری خانه و درست شدن شام که مامانت برای کیارش و آنا لازانیا و برای ما خورش درست کرده بود، در مجموع شب بدی نداشتیم. کمی با آنها گپ زدیم و کمی اخبار را دنبال کردیم و خلاصه دور هم هفته را تمام کردیم. هر چند از اینکه شنیدیم کیارش یک پیشنهاد کاری در ساختمان خودشان را به عنوان پرسونال ترینر ساختمان رد کرده به بهانه های واهی حسابی جا خوردیم. خلاصه که خدا بابا جون را حفظ کنه. عجب داستانیه با این بچه های فرصت سوز و بی خیال. هر چند به یک معنا خودم هم جزو همین دسته حساب میشم. مگر نه اینکه از آنجا و آن محیط و آن کارها و تلاش هایی که می دانستی در نهایت با تمام شایستگی در برابر روابط به هیچ نمی ارزند بیرون نزدیم که اینجا از نو بسازم و تلاش کنم، اما حالا هر کاری که بگویی می کنم جز کار اصلی. جز آنچه که باید.

امروز اما یکشنبه هست و ظهری ابری و حسابی خنک و سرد. تو یک ساعت پیش مامانت را بردی بادی بلیتز که برایش وقت ماساژ گرفته بودی و بعد هم میروید تا یکی دو خرید دارویی و بهداشتی بکنه و شب هم قراره برای اولین بار بنده خرق عادت کنم و به قولم بابت همراه تو به یوگا رفتن را امتحان کنم که می دانم داروی درد کمر هر دوی ماست.

فردا آخرین روز ماه نوامبر هست و بهتره از اینکه چگونه تمام ماه را از دست دادم و هیچ ننوشتم و هیچ چیز مرتبطی نخواندم و آلمانی را کلا در محاق برده ام و ... هیچ ننویسم که همین سر خط ها که گفتم به اندازه ی کافی گویاست.

سه شنبه اولین روز آخرین ماه سال ۲۰۱۵ هست که سال عجیبی بود. درسی نخواندم و کاری نکردم اما از اینکه هر روز عاشق تر بودم و عاشق تر شده ام خرسندم. شکرگزار این ایام هستم و باید اما قدردانش باشم با کار کردن و بهتر و انسانی تر زیستن. به سلامتی مامانت آخر شب سه شنبه راهی ایران است و درست دو هفته ی بعد ما برای کنار خانواده بودن در پایان سال راهی آمریکا. یک سفر به شدت پر خرج، نا مناسب بابت وقت و امیدوارم کم اصطحلاک! که این آخری خیلی اذیت کننده هست اگر که همه چیز مثل همیشه و به روال عادتها و خل و خوی جاری چه میان کالیفورنیایی ها و چه فلوریدایی ها باشد.

اما بگذار امیدوار باشیم و صبور. امیدوار اما نه خوش بین!

هیچ نظری موجود نیست: