۱۳۹۴ آبان ۲۵, دوشنبه

از امروز برای فردا

دوشنبه ای آفتابی و هوا خنک اما مطبوع هست. با اینکه هیچ یک از کارهایی که باید از هفته ی پیش و آخر هفته و امروز صبح شروع می کردم را نکرده ام اما از آنجایی که داستان تغذیه و دکتر نچروپت و ... از پنج شنبه وارد مرحله ی جدیدی شد و از امروز کلیدش به سلامتی خورده، اوضاع و احوال روحی ام بد نیست.

پنج شنبه بعد از اینکه آمدم دنبال تو و با هم رفتیم مطب لیزا برای جواب آزمایش هایم حسابی جا خوردیم وقتی که بر خلاف انتظارمون متوجه شدیم اوضاع من و حساسیت های غذایی و از آن مهمتر وضعیت کلی شرایط بدنی ام خیلی مناسب نیست. تنها نکته ی مناسب فعلا اوضاع قندم هست که به قول تو باید حسابی مواظب باشم چون هنوز ۴۰ سالم بیشتر نیست و خیلی قرار نبوده که بدتر از این باشه. خلاصه اش کنم که تقریبا به همه چیز حساسیت دارم و ممنوع خواهد بود حداقل برای چند ماه اول. از لبنیات و جو و گندم گرفته تا تخم مرغ و تقریبا تمام آجیل ها به غیر از گردو. از لوبیا که خیلی دوست دارم تا کرفس و صدف و اسکالوپ که اساسا نمی خوردم و دوست نداشتم. خلاصه وضعیت بدی است. با اینکه اوضاع قندم خیلی نامناسب نیست اما شکلات و هر چیز دیگری که با شکر و قند درست می شود هم تا اطلاع ثانوی کم لن یکن تلقی شده. خلاصه از امروز داستان تغذیه و سلامتی ما وارد مرحله ی تازه ای شده و اتفاقا خیلی خوشحالم که تو این آگاهی را در من و زندگیمون جا انداختی.

اما خبر مهم این چند روز ایمیلی بود که از کمرون بابت دعوت به تدریس و طراحی واحد و lecture design سال آتی درس خودش گرفتم. از آنجایی که داره باز نشست میشه اصطلاحا یک teaching ticket داده شده به بعضی از TA ها و از جمله من که برای این موقعیت اقدام و آپلای کنیم. به آشر ایمیل زدم و برخلاف انتظارم خیلی هم مثبت برخورد کرد و گفت با توجه به وضعیت استخدامی در دانشگاهها این موقعیت خوبی هست البته باید حواسم به تزم باشه. چیزی که خود کمرون هم بهم گفته. با کیران در سیدنی تماس گرفتم و ازش خواستم که برایم معرفی نامه بنویسه. پنج شنبه هم به دیدن مدیر جدید گروه Eve خواهم رفت که جای مردک JJ آمده و جالبتر اینکه جودیت بهم گفت JJ از مدیریت دانشکده  علوم اجتماعی استعفا داده چون ترفیع گرفته به معاونت آموزشی کل دانشگاه. تو هم با شنیدن داستان حسابی جا خوردی. این مورد به خودی خود نشان دهنده ی روحیه ی سوء استفاده و فرصت طلبی کثیف مردک هست. در کمتر از ۳ سال از نا کجا آباد با لابی و دستمال بدستی خودش را تا چنین موقعیتی بالا کشید. مهم این نیست که چنین رشد قارچ گونه و احمقانه ای کرده چون به قول جودیت بسیاری از آکادمیک ها حوصله ی کارهای دفتر را ندارند. مهم اینه که در هر موقعیتی از تمام ابزار و امکانات و خصوصا افراد جهت رسیدن به هدف خودش سوء استفاده کرده و می کنه. به شخصه هیچکس را در این ۳ سال ندیدم که از مردک و کارهایش راضی که هیچ، زخمی به روح و دلش نخورده باشه. اما برگردم به داستان خودم که امیدوارم اگر صلاح هست اتفاق بیفته و بتونم برای آینده ی زندگیمون و آینده ی کاری ام چنین تجربه ی را بکنم. البته رقبا هم هستند و شخصا فکر می کنم کمرون ترجیح بده که بجای خودش به یکی از خانمها این موقعیت را بده اما اقدام خواهم کرد.

جمعه شب بانا و ریک مهمانمان بودند و مامانت برایشان خورش فسنجان درست کرده بود و خیلی بهشون خوش گذشت. شنبه هم تو با مامانت رفتید به رستوران لهستانی که اوکسانا و ریجیز هماهنگ کرده بودند تا دور هم جمع شویم. مارک و سوزی هم آمدند و بعد از آن رفتید خانه ی اوکسانا و تا سر شب دور هم آنجا بودید. من هم خانه ماندم به هوای درس خواندن که کاری هم نکردم. دیروز - یکشنبه - هم با توجه به وضعیت جدید تغذیه که از امروز استارت خورده پیش رو داشتیم رفتیم و آخرین برانچ این دوره را سه نفری در درک هتل خوردیم و شما من را تا ربارتس رساندید و از آنجا مامانت را بردی outlet خارج از شهر تا سوغاتی بخره. خودت هم برای آمریکایی ها که قراره یک ماه دیگه بریم دیدنشون کمی سوغاتی خریدی و خلاصه تا برگشتید سر شب شده بود. آخر شب عمو اعلا زنگ زد و خبر از اتفاق وحشتناکی که سرش آمده بود داد و اینکه بنده ی خدا مرگ را به چشمش دیده و دو نفر با تفنگ اول حسابی تهدیدش کرده اند و بعد از اینکه آن متوجه ی درگیری جلوی در پارکینگ خانه شان شده و زنگ زده پلیس حسابی با قنداق تفنگ صورتش را له کرده و خلاصه کارش به بیمارستان و جراحی و... کشیده. امروز باید به بابک زنگ بزنم و بهش خبر بدم که تماسی بگیره. به هیچکس جز من هم نگفته و حالا هم که گفت همه چیز خدا را شکر رو به راه شده. اما به قول خودش حسابی تلنگری بوده برایش و تصمیم گرفته بی خیال داستانها و اختلافاتش با مجدی بشه و موضوع را حل کنه چون می تونست امروز داستان جور دیگه ای باشه و اساسا زندگی برای همیشه نابود بشه.

اتفاقا دیروز صبح هم با خبر نقرس گرفتن جهانگیر روز را شروع کردیم که هم خودش و هم خصوصا تو و مامانت را شوکه کرد. هنوز شمال هست و نزدیک به سه ماهی هست که تنها رفته ویلا و دور از هیاهوی شهر و خانه داره روزگارش را به هیچ میده میره تا دیروز صبح که از خواب بیدار میشه و از شدت درد انگشتهای پاش میره دکتر و بهش میگن نقرس هست. جالب اینکه یک سالی هست که گیاه خوار شده بوده اما از شدت چربی و سیگار و البته فشار اعصاب کار به اینجا کشیده.

داستان صبح و شب یکشنبه خلاصه که داستانی بود. اما امروز نیمه ی نوامبر روز و هفته و دوره ی جدیدی است و قراره که حسابی از گذشته بیاموزیم و برای فردای بهتر از امروز شروع کنیم و کرده ایم به امید حقیقت.
 

هیچ نظری موجود نیست: