۱۳۹۴ آبان ۱۳, چهارشنبه

ساعت و سکه!

کلا ول شده ام. نه به معنای رها که به معنای عاطل. نمی دونم چه مرگم شده. همه چیز آماده است برای کار کردن جز خودم.

چهارشنبه پیش از ظهر هست. هوا به شکل عجیبی مطبوع و گرم و آفتابی شده. امرزو با کیارش برای دیدن فوتبال - که اصلا هم برایم مهم نیست - قرار دارم و هر کاری می کنم تا کار اصلی خودم را نکنم.

دیروز تو نرفتی سر کار. البته کلی کار داشتی و از خانه کار کردی اما چون سندی رفت ونکوور و تو هم شب قبلش تا دیر وقت کار می کردی تصمیم گرفتی بمانی خانه و ظهر هم وقت دکتر فیزوتراپ و کاریوپرکتر داشتی از آنجایی که به سلامتی تو هم دچار کمر درد شده ای و گفته اند بابت نشستن زیاد و منظم ورزش نکردن هست. خلاصه صبح به اصرار من سه نفری رفتیم صبحانه بیرون و از آنجا شما من را به کافه ی کرمای دانفور رساندید و من تا غروب آنجا بودم و تصحیح برگه های دانشجویانم را بلاخره تمام کردم و بعد از رفتن به ربارتس و سلمانی آمدم خانه. تو هم که بعد از برگشتن از مطب کریس که گفتی کلی هم احوال من را پرسیده و گفته که باید ماهی یکبار برم پیشش تا روی کمرم کار کنه، داشتی به کارهای شرکت میرسیدی و تازه ادامه دادن رمانی که برایت خریده ام را آغاز کرده بودی. قرار بود مامانت که رفته بود استخر ساعت ۸ بیاد بالا که تا آمد و دوباره رفت و دوباره برگشت و نشستیم برای شام و دیدن فیلمی که دیروز گرفته بودم به اسم The Gift ساعت از ۹ گذشته بود.

خواب عجیبی که دیشب دیدم باعث شد صبح با فکر و خیال بیدار بشم. البته باید بگم که دوباره بی خوابی و بد خوابی آمده سراغم که حتما بابت کم کاری و اهمال در انجام منظم و دقیق و پیگیری کارها و درسهایم هست. خواب دیدم که در یک راه جنگلی دو عدد ساعت مچی و مشتی سکه کنار روی زمین و برگ های ریخته شده قرار داره. ساعت ها را برداشتم و بی اعتنا به پول ها رفتم و در دلم حس می کردم که اینها حتما صاحبی دارند که همین اطراف هست و بر می گرده و شاید نباید بهشون دست بزنم. همین طور هم بود دو نفر که گویا از شنا در رودخانه ی پایین آمدند دنبال وسایلشون بودند و خواب به شکل دیگری ادامه پیدا کرد. گویا سکه نشان خوشی موقتی است و ساعت مچی نشان اینکه به زمان و نقش و برنامه های خودت وقعی نمی گذاری و متوجه ی کار اصلی ات نیستی.

یادم به حرف دنیا شنبه شب افتاد که پرسید تارگت و هدفت برای استخدام در کدام دانشگاه هست و ... و هر چند که دیگه روزگار مثل قدیم نیست که تنها بر اساس شایستگی ها و ...استخدام بشی و حتما باید شبکه ای از آدمها و روابط را بشناسی و آنها هم تو را و صد البته شانس و بخت و ... هم به شدت تعیین کننده هستند اما اصل حرف مهم و جالب بود و من را کلا خیلی به فکر فرو برد. واقعا هدفم چیست؟ تنها همین که هستم و دارم کج دار و مریز می برمش جلو و یا چیزی بود که بابتش از بسیاری از امکانات و داشته ها و انتخاب هایم چشم پوشیدم و حالا که در مسیرش هستم خسته و بی خیال و ول و علی السویه شده ام.
    


هیچ نظری موجود نیست: