۱۳۹۴ مهر ۱۱, شنبه

سنت عاشقان

شنبه ای خنک و به شدت باد و بارانی است. مامانت در راه تورنتوست و به سلامتی هواپیمایش تا یک ساعت دیگر میرسد و ما هم کم کم در حال آماده شدن برای رفتن به فرودگاه هستیم. صبح خانه را تمیز کردیم و بعد از اینکه من کمی در کتابخانه چرخیدم و تو کمی خرید کردی برگشتیم خانه و حالا نوبت قسمت دوم مهمانداری ماست. گفتی که نمی خواهی به هیچ وجه از مامانت ایراد بگیری بابت خرید زیاد و عدم تحرک و ... تا این ۷ هفته را به خوشی بگذراند و به سلامتی برگردد سر خانه و زندگیش تا نوبت بعد.

دیروز کلاس داشتم و بطور اتفاقی آشر را در دانشگاه دیدم که هنوز جواب ایمیلم را بابت وقتی که ازش خواستم نداده. نوشته ام که یک ملاقات کوتاه بکنیم برای کامنتهایی که من و تو نتوانستیم بخوانیم اما نه جواب داد و نه دیروز به روی خودش آورد و البته من هم از دور بهش سلامی کردم و راهی کلاسم شدم. شب هم دوتایی نشستیم و کمی سریال و برنامه ی خبری دیدیم و تو که به سلامتی جلسه ی اول ترینینگ و تمرین با مربی را در تلاس داشتی خسته تر از آن بودی که بیدار بمانی و روی مبل خوابت برد. من برنامه ی این هفته ی گرم نورتون را دیدم و خاطره ای که مت دیمون از شبی که اسکار را برده بود و آخر شب تنها در خانه رو به روی مجسمه نشسته بود و خودش را در ۸۰ و ۹۰ سالگی تصور کرده بود که بعد از یک عمر تلاش به چنین خواسته ای رسیده و اسکار برده و متوجه می شود که واقعا این جایزه و عنوان نمی تواند جای عمر رفته را پر کند. خاطره ی عجیب و جالبی بود خصوصا وقتی که به مسیر عمر و انتخاب های خودت فکر کنی و ببینی که در بازی نابرابری وارد شده ای و علیرغم اینکه می دانستی چنین است اما واقعیت تو را بسیاری بیش از آنچه که تصور می کردی به ناکجا کشانده و در فضا معلق و نامیزان کرده است. حس می کنی انگیزه خیلی مهم است اما واقعیت به تو می آموزاند که یک ناتوان جسمی با هر انگیزه ای هرگز توان رقابت با مایکل فلپس ها را در رود و جریان زندگی ندارد و تنها رویاست که از دست میرود.

پنج شنبه بابک بهم زنگ زد تا تشویقم کنه که به دیدن یک فیلم مستند بروم که تنها یک روز روی اکران بود. دیوار راجر واترز علیرغم دیدن کنسرت زنده اش. چون متعقد بود فیلم چیز دیگری را نشانت میدهد که متاسفانه نشد که برویم. با بقیه هم در آمریکا حرف زدیم که همگی خوبند و بخشی را خواهیم دید به زودی. و البته تماسی که تو به خواست من با دفتر عیوضیان گرفتی و گفت که تا یک سال دیگر پرونده ی مان به نتیجه میرسد. خب! این امکانی است که اگر بخواهیم و درست تصمیم بگیریم شاید در سرنوشتمان تاثیر بگذارد. خصوصا بابت امکان ادامه ی تحصیل و کار در دانشگاه.

خلاصه اینکه هر چقدر بابت زندگی زیبا و عاشقانه مون از درون احساس سعادت و خوشی می کنم - در این مقطع و امیدوارم تنها در این مقطع باشد و بس - در حوزه ی کار و درس و آینده ی کار فکری و شغلی ام به شدت حس گیجی،‌ سردرگمی و تردید دارم. تردید در نفس خود چیز مبارک و نیکی است اما آنچه که در این روزها در سرم می گذرد و به سرم می آید بیش از تردید است و دلمشغولی جزیی. هر چند از آنجایی که تردید به ریشه ها و بنیان زندگی و عشق و این بزرگترین و باشکوهترین دستاورد زندگیمون ندارم، دل قوی خواهم داشت و امیدوار خواهم ماند که این سنت عاشقان است.
 

هیچ نظری موجود نیست: