۱۳۹۴ مهر ۸, چهارشنبه

آخرین روز ماه

آخرین ساعات ماه عجیب و غریب سپتامبر در حال گذشتن هست و به سلامتی چشم به راه نوامبر هستم بلکه این رخوت و کاهلی ریشه داری که در جانم رخنه کرده را ریشه کن کنم یا حداقل تلاشی برای بیداری از این رخوت باستانی از خود نشان دهم.

این دو سه روز باقی مانده تا برگشت مامانت از شارلوت را علیرغم اینکه قصد داشتم و داشتیم بیشتر در جان و دل هم بگذرانیم آنچنانی نشد که باید. دیروز تحت تاثیر حرفهای نه چندان روشن آشر در طول روز حالم گرفته بود تا بعد از کمی بازخوانی از آنچه که گفت و با رسول گپی زدن و با تو که از سر کار آمدی کرما پیش من و تکرار آنچه که گفته و شنیده بودم و گرفتن تایید تو و رسول به این نتیجه رسیدم که مشتی بیشتر تاکید بر رساتر کردن صدا و رخ خود از پشت نامها بیرون کشیدن و به قول اشر ایستادن روی استدلال و دفاع کردن از حرفم که حرف من است و به گفته ی او مهم و تازه و ... خلاصه حالم بهتر شد. شب بلیط های سفر آمریکا و دیدار با خانواده را گرفتیم که علیرغم تمام تلاش و احتیاطی که کردیم باز هم گران شد و خرجمان برای این دو هفته سنگین خواهد شد. راستش اینکه بیشتر برای تو و داشتن یک استراحت مقطعی و فرار از سرمای زمستان اینجا حتی برای دو هفته حاضر به چنین هزینه ای شدم و نه رفتن پیش خانواده که هر بار اعصاب و استهلاک آن برایم غیر قابل تحمل تر میشود. آخر شب با اینکه فیلم نسبتا خوبی برای تو گرفته بودم و دیدیم اما با یکی دو شوخی و جدی بجا و نابجا کمی دوباره حالم گرفته شد و خلاصه برگشتم خانه ی اول.

امروز اما با اینکه اصلا نرفتی سر کار و قرار بود صبح به دانشگاه برویم تا هم تو دوباره اشتباه کاری FGS را درست کنی که مجددا حساب و کتابهای مالی را اشتباه کرده اند و بعد از ده بار ایمیل و تلفن و سه چهار بار رفتن در یک سال گذشته تنها برای این کار دوباره واریزی اشتباه به حسابت داشته اند و هم من به دیدن دیوید بروم که مثل مورد تو بعد از یکسال و نیم که چندین بار به دیدنش رفتم و ایمیل زدم و دهها بار قول داده که کامنت های مقاله ی سرمایه ام را بدهد،‌ هم این را دوباره - که ده باره - یاد آوریش کنم و هم درخواست نوشتن نامه ی معرفی برای OGS را. وسط راه بودیم که تو گفتی باید برگردی خانه چون کاری برای شرکت و سندی پیش آمده. خلاصه نیمه ی راه با کلی کار معوقه در دانشگاه برگشتیم و حالا فردا دوباره من باید بروم برای انجام کارهای امروز و کارهای فردا قاعدتا به یکشنبه موکول خواهد شد چون جمعه که کلاس دارم و شنبه هم مامانت به سلامتی میاد و باید برویم فرودگاه.

رفتیم کافه ی کرمای دانفورد و نزدیک به سه ساعت نشستیم تا تو ضمن انجام کارهای شرکت به من لطف کنی و کار مهم رمزگشایی از دست خط و نوشته های به شدت ناخوانا و بیمارگونه و نسخه نوشت و احمقانه و ... اشر را انجام دهی و دهیم. تقریبا در مجموع  نزدیک به کمتر از ۳۰ درصد از نوشته هایش رمزگشایی شد و دوباره برای خواندن مزخرفاتش باید به دیدنش بروم. این هم از استاد راهنمای بنده. آن دو استاد مشاور که اساسا کامنت و بازخورد نمی دهند این یکی هم کاری می کند که از اساس قید کار را بزنی. در حالی که اعصابم حسابی بهم ریخته بود و سر درد و چشم درد داشتیم به تو گفتم که واقعا این منصفانه نیست که اینگونه هزینه ی حالی و مالی و روانی بابت یک کار که در نفس خود از سختترین کارهاست به شکل مضاعف متحمل شوم.

به هر حال آنچه که دستگیرمان شد این بود که اساسا خیلی هم کامنت جدی و بنیادینی بهم نداده و البته خودش هم اشاره ای کرد که بیشتر کامنت های و نکات جنبی داده است. این هم نکته ی خوبی است در نفس خود  و راجع به این مقاله و هم بد در کل داستان. از آنجایی که هوا آفتابی بود و هنوز نه تماما پاییزی تصمیم گرفتیم که برای نهار جایی با هم برویم که از فردا داستان رعایت کردن مالی و غذایی جدی شروع خواهد شد. رفتیم رستوران مورد علاقه ی تو در های پارک و خیابان رانسس ویل. کمی قدم زدیم و بعد از نهار برگشتیم خانه. تو کمی به کارهای شرکت رسیدی و بعد برای خرید میوه و یکی دو چیز دیگر رفتیم بیرون و تازه برگشته ایم. فیلمی احمقانه خواهیم دید تا روز آفتابی و نسبتا خنک اما بهم ریخته و تا حدی اعصاب خرد کن را تمام کنیم. کارها و غرولند سندی از ونکور از یک طرف و نرفتن به دانشگاه و عقب افتادن کارهای امروز از طرف دیگر و صد البته رونمایی از مشکل جدی پیش روی من و تو یعنی جان کندن برای فهم نوشته ها و کامنت های اشر از دیگر سو، همه و همه روزمان را تحت الشعاع قرار داد اما تصمیم داریم که ماه جدید را فارغ از این داستان ها مصمم آغاز کنیم به سلامتی و صد البته که چنین نیز خواهیم کرد.
        

هیچ نظری موجود نیست: