۱۳۹۴ مهر ۲۸, سه‌شنبه

جاستین - ناصر

برخلاف قول و قرارم هنوز نشسته ام سر کار و درس. اما روحیه ام بد نیست. این دو سه روز را بیشتر به جوانب کار و درس و البته زندگی گذراندم. ظهر سه شنبه ۲۰ اکتبر یک روز ابری و خنک هست و من بعد از اینکه تو را رساندم و یک سر هم رفتم ربارتس آمده ام کرما و از اینجا هم به خانه ی کیارش میرم برای دیدن فوتبال! عجب رویی دارم، نه؟

البته دیشب نتونستم درست بخوابم و کلا امروز خیلی کند و خسته ام. دلیلش هم اینه که علاوه بر دیر آمدن به خانه حدود ساعت ۱۰ شب که تمام روز را در کتابخانه بودم بیش از یک ساعت هم با ناصر از ساعت ۸ تا ۹ و نیم اسکایپ کردم که همانطور که فکرش را می کردیم بیتا یک مشت مزخرف و حرفهای بیربط به مشتی تحویل داده بود و گفته بود که فلانی بهم اصرار کرده که با این اوضاع جدا شو اما چون من تصمیم دیگری گرفته ام حالا با من قطع رابطه کرده. به ناصر گفتم که تو از جمله بسیاری از پیشنهادهای دیگه حتی این نکته را هم بهش گفته ای، اما گفتم که کانتکست داستان اساسا چیز دیگری بود و بهش گفته ای که هر تصمیمی می گیری از سر استیصال نباشه. ضمن اینکه بهش گفته ای که بیا یک مدت پیش ما و ... و بعد از مدتی بی خبری داستان سفر آلمانشون و بلاک کردن ما و ... پیش آمده که ناصر خودش خوب می دانست و می داند روحیه و اخلاق بیتا را و سعی داشت که کمی توجیه و کمی هم توضیح به داستان اضافه کنه. بهش گفتم نگران نباش تو هم از دست بیتا دلخور نشده ای چون اساسا موضوع حاصل بد فهمی و سوء تفاهم نیست. موضوع اینه که ما امیدواریم شما در کنار هم خوب و خوش روزگار سپری کنید و بهترین شرایط را برای خودتون فراهم کنید. جدا از این داستان که ناصر خیلی اصرار داشت که ارزش رابطه و دوستی ما آنقدر برای خودش و بیتا بالاست که دوست نداره به هیچ وجه خدشه دار بشه و البته گفت که مطمئنه که بیتا هم با بی انصافی یکطرفه به قاضی رفته و... اما گفت که می فهه اگر تو حداقل فعلا نخواهی با ناصر حرف بزنی. یک سوی داستان به نظرم این بود که بیتا می خواد ناصر برایش ماله کشی کنه. اما جدا از این مسائل جزیی، حرفها و اصرار ناصر به روش زندگی و درستی انتخابش و مقایسه ی این ایده و عمل با چیزی مثل فمینیسم و ایده ی آزادی در قرون پیش کمی بیش از حد غیر قابل قیاس بود و هست. بهم میگه که حاضرم که به چالش کشیده بشم و قانع بشم و خیلی دوست دارم تو این کار را بکنی و .. بهش گفتم که نه اساسا باور به این نوع بحثها دارم و نه مطلقا فکر می کنم که تو و من در یک فضا و چارچوب با ایده هایی مشابه از این موضوع حرف خواهیم زد. گفتم مثل این هست که من از نقطه ی الف به ب و میم و ... بروم اما تو اساسا از چارت الفبا خارج شوی. و چون نمی خواهم ارزش داور کنم و خودش هم گفت که می داند من اساسا آدمها را قضاوت اخلاقی بر اساس درستی ارزش های خودم نمی کنم (و به همین دلیل هم به بحث با من علاقه مند و مثبت هست) تن زدم و گفتم نه. حاضرم گپ و گفت داشته باشیم و اما به شکل بنیادینی از بحث درباره ی مسایلی که افراد - از جمله خودم - در جاهایی هویتشان را بر اساس تفاوت تعریف می کنند و سویه ی ارزش داوری کارشان ایدئولوژیک به معنای غیر انتقادی میشه بحث کردن بی نتیجه هست. ما در دو کهکشان متفاوت زیست می کنیم و هنوز بشر قابلیت ساخت ایده های کهکشان پیما را نداشته.

خلاصه این داستانها باعث شد شب نتوانم راحت بخوابم جدا از خستگی روز، فکرم مشغول این قصه و البته دوستی با ناصر هم بود - که دوست خوب و دوست داشتنی هست. اما به هر حال برای من احترام و رعایت اصول شخصی - فارغ از اینکه در درجه اول چه اوصولی هستند - خط تعیین کننده ی داستان هست. به تو هم صبح گفتم که برای مثال رسول را در نظر بگیر. احتمالا اصول و سلایق سیاسی ما ۱۸۰ درجه متفاوت هست اما با هم دوستی بنیادنی داریم چون هر دو اهل حفظ پرنسیب های شخصی خودمان هستیم و با اینکه کاملا متفاوتیم اما در فضایی دوستانه بحث می کنیم و از هم یاد می گیریم و همدیگر را نقد می کنیم و البته همیشه هم همه چیز گل و بلبل نیست. اما اینکه کسی مثل همین ناصر و یا آیدین و ... یک دفعه می توانند سر از همکاری با نهاد سرکوب هر چند غیر مستقیم در آورند، به هر حال نشان می دهد که در لحظه ی پایانی مسیر ما جدا از هم است.

اما همه ی این داستان ها یک طرف، آخرین داستان دیشب که باعث شد بعد از نیمه شب بخوابیم یک طرف: انتخابات و رای دادن ما در آخرین لحظات و افتادن ابله خودرایی چون هارپر. با اینکه به لیبرال ها رای ندادم و با اینکه تو رای استراتژیک به آنها دادی برای شکسته نشدن آرا به نفع محافظه کاران اما امروز روز جدیدی برای ما و کاناداست. شاید دوره ی تازه ای آغاز شود و امیدوارم که این آغاز، شروعی خوش برای همه و خصوصا طبقه متوسط و به ویژه قشر ضعیفتر جامعه باشد و صد البته تاثیر مثبتی برای منطقه ی پر از آب چشم ما داشته باشد.
 

هیچ نظری موجود نیست: