۱۳۹۴ مهر ۲۲, چهارشنبه

کامپلیمنت

میدونم ده که هیچ صد بار بیشتر گفته ام که باید کاری کنم و از امروز و فردا و پس فردا و از یک روزی که قراره بیاد و میخواد بیاد و ... می خواهم شروع کنم و ... اما این تو بیمیری از اون تو بیمیری ها نیست و نخواهد بود و امیدوارم که نباشه. درسته که از امروز قرار بود این داستان وارد مرحله ی واقعی و جدیدی بشه اما به هر حال بی هیچ دلیلی و بی هیچ اولویت و ترتیب خاصی از فردا آغاز خواهد شد و به قول هولدرلین چنان که آغاز کردم خواهم ماند.

چند روز خوب در کاتج داشتیم. هوا به طرز شگفت انگیزی خوب بود و اساسا برای من و تو که سال پیش درست در همین ایام با فرشید و پگاه به همانجا رفته بودیم باور کردنی نبود که چنین هوای مطبوع و همچنان به نسبت پاییز گرمی داشته باشیم. البته شبها خنک بود اما در مجموع به هر سه نفرمون خوش گذشت. خصوصا فکر کنم مامانت که شب دوم مرز گرم شدن با شراب را هم رد کرد و کارهایی کرد که باورم نمیشد از آدم موبادی آدابی چون اون سر بزنه. اما برای خنده و بین خودمون خاطره ای شد. هر چند وقتی که به شما بازی ۲۱ را یاد دادم و دور هم نشستیم تا کنار شومینه شب را با گپ و گفت به سر کنیم از اینکه مثل اول کار دیگه نمی برد و دایم بد میاورد حسابی به قول خودش پکر شده بود.

شنبه بعد از ظهر رسیدیم و تا دوشنبه عصر ماندیم. این چند وقت و خصوصا در خود کاتج علیرغم اینکه سعی کردی کمی استراحت کنی اما بابت فشار کار و به هر حال مهمانداری حسابی خسته ای. تغذیه ی نامناسب و خارج از رژیم مقرر هم بی تاثیر نبوده. از امروز که قراره من هم به دکتر نچروپت تو و این داستان بپیوندم احتمالا این مورد آخر به روال بهتری و عادی خودش بر می گرده.

دیروز سه شنبه هم بعد از اینکه تو را رساندم و کمی خودم را آماده ی ملاقات با آشر کردم رفتم سرقرارم با مشتی و به شدت برخلاف انتظارم ملاقات خوب و پر نتیجه ای بود. جدای یکی دو نکته ی فنی خیلی خوبی که بهم متذکر شد و یک اشاره ی ظریف راجع به مقاله ام، یک جای کار برای اولین بار و شاید هم به عنوان اولین نفر که اینگونه درباره اش رو در رو حرف میزنه - چون اساسا چنین اخلاقی نداره که تعریف کنه - بهم گفت که یکی از دلایل سختگیریش به من اینه که معتقد هست من جزو معدود آدمهایی در بین آشنایان و شاگردانش هستم که فهم دقیق و درستی از پروژه ی نظریه ی انتقادی و خصوصا کار آدورنو دارم و دوست داره این نکته را با دقت و صراحت بیشتر و بهتر در کارهایم ببینه. نکته ی که گفت احتمالا بالاترین "کامپلینمت" و تعریفی بود که از من یا یکی از شاگرادنش کرده باشه. گفت که اکثرا در حاشیه ها می مانند و کلا متوجه ی خط اصلی و تم ساختاری کار نمیشوند. به هر حال جدا از این تعریف و تمجیدها آن یکی دو نکته که در لابه لای حرفهایمان راجع به آدورنو رد و بدل شد خیلی به کارم خواهد آمد. اتفافا بعد از اینکه از هم جدا شدیم رفتم ربارتس و تجدید نظری در برنامه های مطالعاتی و نوشتاری ام کردم و احتمالا کارم را دو چندان خواهم کرد با این بلندپروازی ها.

بعد از ربارتس آمدم به لابلاز تا با تو که از سر کار می آمدی تا خریدهای لازم را برای سفارش امروزانجام دهیم. سفارش را همان دیروز گرفته بودی و البته سفارش بزرگتری که در آخر این ماه داشتی بابت کنسل شدن جلسه مربوطه منتفی شده بود. امروز هم بعد از اینکه صبح تو را به تلاس رساندم و ماشین را در پارکینگ خانه پارک کردم آمده ام به کتابخانه مرجع و احتمالا درس آنچنانی نخوانم و بیشتر به کارهای عقب افتاده و برنامه ریزی های لازمه بپردازم.

دیشب که بعد از چند روز فرصتی شد تا با مامانم حرف بزنم متوجه شدم علاوه بر وخامت تدریجی حال خاله فرح، فشار رسیدگی روی مامانم خیلی زیاده و با اینکه سعی می کنه نیمه ی پر را ببینه اما بنده ی خدا داره کم میاره خصوصا اینکه بچه های خاله نه می خواهند خرجی کنند و پرستار دایم برایش بیاورند و نه می خواهند کسی سر از کارشان دربیاره و خاله را حسابی ایزوله کرده اند و به دوستانش خبر و اجازه نمیدهند که رفت و آمد کنند. از یک طرف نمی خواهند کسی متوجه شود که طرف را از خانه اش برده اند جای دیگر و از یک طرف نمی خواهند از سهم خودش خرجش کنند. خلاصه داستانی شده! و صد البته همانطور که چشمه های دیگری از این نمایش را میان عموهایم دیده ام و از دایی ام که بعد از ۴۰ سال آمد ایران برای فروش خانه و با خودم چه کرد و مطمئنا هر کسی با گوشه ای از این داستان آشناست، قصه قصه ی نمایان شدن نیمه ی پنهان هر کسی در مواجه با پول است و چه بسا نمایان شدنش حتی برای خود صاحب صورتک!

تا یادم نرفته بگویم که بعد از مدتها از ناصر یک ایمیل یک خطی داشتم که گفته دوست داره که با هم اسکایپ کنیم. نمی دانم بیتا چه به او گفته و چه از او پنهان کرده - درست همان کاری که با ما کرد - و اساسا هم برایم مهم نیست اما افسوس که این دوستی علیرغم و بالا و پایین های طبیعی خودش از هر دو طرف سرانجامی اینگونه یافت. به هر حال تصمیم دارم که چیزی نگویم اگر چیزی گفته نشد.
 
     

هیچ نظری موجود نیست: