۱۳۹۴ مهر ۱۷, جمعه

به وقت صبح قیامت

با مامانت رفته ای نچروپت و من هم بعد از کلاس های روز جمعه و کمی خرید برای شام شب و کاتج که از فردا صبح به سلامتی خواهیم رفت تا این لانگ ویکند را آنجا سه نفری در کنار هم باشیم و مامانت هم پاییز ماسکوکا را ببینه. اتفاقا من و خصوصا تو هم به شدت نیاز به چنین استراحتی داریم که بعد از برگشت کلی کار برای ادامه و کلی کار بیشتر برای شروع کردن داریم.

دیشب مامانت برای شام دعوت بود خانه ی عفت خانم و آخر سر هم تصمیم گرفت که شب را آنجا بماند. صبح هم بعد از اینکه سفارش های امروز را درست کردی و من تو را به تلاس رساندم، رفتم دانشگاه تا هم کلاس هایم را برگزار کنم و هم قبلش از جودیت راجع به فرم OGS بپرسم که جودیت نیامده بود و نمیاد تا اواسط هفته ی بعد.

دیروز بابت پر کردن فرم OGS یاد سال قبل افتادم که آیدین برای چک کردن پروپوزالش نزدیک به ده بار در دو روز تماس گرفت و حالا که بیش از یک ماه هست که از ایران برگشته و علیرغم اینکه بهش قبلا ایمیل احولپرسی در ایران زده بودم و وقتی هم آمد بهش تکست دادم و قرار شد با هم قراری بگذاریم اما حالا که کاری با آدم نداره و احتمالا فکر می کنه که برخلاف  این چند سال که دایم نظر و کمک و منبع و ... می خواست دیگه کاری باهام نخواهد داشت، ازش خبری نیست. عجب! آدمها در آنچه که نمی گویند و نمی کنند و ... بیشتر خودشان را افشا می کنند تا آنچه که به زبان می آورند. هر چیزی می تواند و باید درس و تجربه و آموخته ای باشد و چقدر غم انگیز که آموخته هایت را و تجربیاتت را مکرر تکرار کنی.

اما دو شعر زیبا برای امروز ثبت می کنم. اول از حضرت سخن سعدی

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفتگوی تو خیزم به جستجوی تو باشم


و دومی از چه که سالگرد کشته شدنش هست:

می توانستم شاعری باشم
ولگردِ قمارخانه های بوینس آیرس
مَحفِل نشینِ خواب و زن و امضاء و اعتیاد.
نوحه سرایِ گذشته های مُرده
گذشته های دور
گذشته های گیج.

اما تا کی... ؟
از امروز گفتن وُ
برای مردم سرودن
دشوار است،
و ما می خواهیم
از امروز و از اندوهِ آدمی بگوییم
و غفلتی عظیم
که آزادی را از شما ربوده است.
می توانستم شاعری باشم
بی درد، پُرافاده، خودپسند،
پرده بردارِ پتیارگانی
که بر ستمدیدگانِ ترس خورده
حکومت می کنند.
می دانم!
گلوله را با کلمه می نویسند،
اما وقتی که از کلمات
شَقی ترین گلوله ها را می سازند،
چاره چریکی چون من چیست؟
کلمات
راهگشایِ آگاهیِ آدمی ست
و ما نیز
سرانجام
بر سر ِ معنایِ زندگی متحد خواهیم شد:
کلمه، کلمه نجات!
مردم
ترانه ای از این دست می طلبند.

هیچ نظری موجود نیست: