۱۳۹۴ مهر ۶, دوشنبه

بنیاد فاستر و جهش کروموزمی

دوشنبه ای خیس و ابری داریم و ساعت از ۶ عصر گذشته. تو از بعد از ظهر که آمدی خانه و مرا تا خانه ی آشر رساندی، رفته ای "بادی بلیتز" و من هم بعد از یک جلسه ی دو ساعته با آشر برگشتم سمت خانه. خیلی از موضوع مقاله ام تعریف کرد. گفت که دایم پیش خودش این فکر را می کرده که چرا تا کنون این موضوع یعنی رابطه ی تاریخ و دیالکتیک منفی به مثابه ی فلسفه ی تاریخ به ذهنش خطور نکرده. نه از بابت اینکه به تمام اوصاف فکر و فلسفه ی آدورنو تسلط داره اما به هر حال به عنوان کسی که بیش از ۲۰ سال هست داره آدورنو تدریس می کنه. خیلی تشویقم کرد که برای چاپش وقت بگذارم و کار کنم. کامنت و پیشنهادهای خوبی هم داده که اجرا کردنشان وقت گیر خواهد بود اما به قول او باید کار جدی و مستمر روی آن متمرکز شوم چون حرف نویی و اساسی طرح کرده ام. اما گفت که ویراستاری کار خوب نیست و دوباره باید دنبال یک ویراستار بگردم.

تو هم با اینکه تا ساعت یک بیشتر سر کار نبودی، اما روز اعصاب خرد کنی داشته ای. سندی دوباره ویرش گرفته و گیر داده به همه چیز و همه کس و تو این وسط سنگ صبور و گوش مفت مشتی هستی و به هر حال خسته شده ای. البته امروز صبح سفارش هم داشتی و از صبح زود بیدار شدی تا به این کار هم برسی.

ویکند نسبتا آرام و البته دلنشینی داشتیم. شنبه صبح برای برانچ با اوکسانا، رجیز، مارک و سوزی در لیدی مارمالاد قرار داشتیم. با اینکه زود هم رفته بودیم اما چون تعدادمون نسبتا زیاد بود خیلی منتظر شدیم تا بهمون میز بدهند. سوزی و مارک از تجربه های متفاوتشان از دوره های تمرینی در قایقرانی گفتند و اوکسانا و رجیز از سفرشان به آرژانتین. خیلی از دست اوکسانا که از زشتی و کوتاهی ملت در بوینس آیرس شاکی بود خندیدیم. سوزی از سفر پیش رویش به کرواسی گفت و کمی هم از فیلم و کتاب حرف زدیم. بعد از اینکه اوکسانا و رجیز را تا ایستگاه رساندیم، رفتیم لابی ساختمانی که دوست سارا بسته ی سفارشی ما از ایران را به امانت گذاشته بود. برای من دو مجله که جهان زحمتشان را کشیده بود و برای تو هم یک بسته توت و یک بسته هم برای کیارش.

شنبه شب اما از مدتها قبل هیجان رفتن به کنسرت دیوید فاستر را داشتیم که بلیطش را تابستان که تو ایران بودی گرفتم. اما برخلاف انتظار اصلا کنسرت خوبی نبود. چند آهنگ تکراری از مایکل بولتون و استیوی واندر و یکی دو نفر دیگه و جای بد و صندلی ناراحت و از همه مهمتر خستگی اول کار که بابت بنیاد نیکوکاری دیوید فاستر کلی برنامه از ساعتها قبل برای مهمانان ویژه - که سندی و یک عده از روسای تلاس هم دعوت بودند - به راه بود و صدای اعصاب خرد کن مجری حراج کننده. البته دیدن میلیاردرهای شهر و مملکت هم در نوع خودش جالب بود. چقدر شبیه بقیه ی میلیاردرها بودند، اکثرا جوان، تازه به دوران رسیده به شکمهای برآمده و باربی هایی در کنار دستشان و شکل هم. چیزی نظیر سندرومی جهانشمول که آدمهای گرفتار به یک نوع بیماری را بابت آن جهش کروموزمی شبیه هم می کنه. البته از انصراف نگذریم که استثناهایی هم در میانشان بود. اما به هر حال دیدنش جالب و در عین حال تاسف آور بود. مثلا پرداخت چند صد هزاردلار برای یک روز در کنار یک مامور واقعی FBI در پیست اتوموبیل رانی و هلیکوپتر پلیس و ... البته بودند کسانی کهاعلام کردند تا سقف چند میلیون دلار هم برای بنیاد فاستر و کاری که در زمینه ی کودکان بیمار می کند پرداخت خواهند کرد.

یکشنبه هم روزی آفتابی و زیبا را داشتیم که با قدم زدن و کافه نشستن و برنامه ریزی برای سفر ایام تعطیلات سال نو پیش خانواده شروع شد و بعد از آن رفتن من به کتابخانه و تو به دنبال خریدهای لازم بابت سفارش امروز. عصر خانه را تمیز کردیم و شب هم در کنار هم نشستیم و فیلمی معمولی اما نه چندان بد به اسم Elsa & Fred را دیدیم. ویکند خوبی بود و سعی کردیم از آن حسابی استفاده کنیم که از ویکند بعد به سلامتی برای نزدیک به دو ماه دوباره مهماندار خواهیم بود و به سلامتی مامانت از شارلوت بر میگرده که گویا ایام خوشی هم آنجا داشته.

این هفته قرار شد که کمی زودتر به خانه بیاییم و کمی بیشتر با هم وقت بگذاریم. من باید روی پروپزال OGS و اسکالرشیپ Susan Mann کار کنم و بعد از آن هم روی این مقاله که به نظر آشر مثل سنگ مرمری که طرح و خطوط اصلی مجسمه را هم داره و باید برجسته و صیقل خورده تر شود کار کنم. تو هم که در غیاب و سفر سندی جدا از کارهای شرکت باید بالاخره وقتی بگذاری و روی MRP ات که راجع به آرنت هست کار نهایی را انجام دهی و تا قبل از آمدن مامانت کارش را یکسره کنی که به سلامتی پس از آن قدم امتحان جامع را برداری.
 

هیچ نظری موجود نیست: