۱۳۹۴ شهریور ۲۳, دوشنبه

Si tacuisses, philosophus mansisses

با اینکه همچنان رگه هایی از بی حوصلگی و بداخلاقی را در رفتار و روحیه ام دارم اما بعد از مدتها ویکند آرام و خوبی را داشتیم. تنها و تنها دلیلش هم این بود که دونفری در خلوت و آرامش خودمان بودیم و با هم و در دل هم کمی زمان گذراندیم. از جمعه که رفتیم برانچ و بعد از آن تو به بادی بلیتز و من به کتابخانه بگیر که همراه شد با دیدن یک فیلم نسبتا جالب به اسم Suite Française که بیش از خود فیلم در واقع داستان نویسنده ای که موضوع فیلم از رمان نیمه تمامش برداشته شده بود برایمان خاطره شد. Irène Némirovsky در واقع زن جوانی بود که در آشویتس از بین رفت اما رمان نیمه تمامش پس از ۶۰ سال در چمدانی که از او باقی مانده بود توسط بازماندگانش کشف شد و داستان راجع به افسر آلمانی بود که عاشق زنی فرانسوی در دوارن اشغال میشود که تنها نقطه اشتراکشان پیانوست و همین عشق به موسیقی مرزهای سیاسی را برایشان بی معنا می کند. جمعه بعد از یک ماه با رسول که از ترکیه برگشته بود گپی زدم و از داستانهایی که سرش آمده بود گفت. از دزدیدن پاسپورت و پولش تا کارت خبرنگاری و ... در خانه ی حقدار مشکوک تا حال نه چندان رو به راه مامان و باباش و کمی هم از علی که همراهشان رفته بود گفت و قرار شد مفصل تر حرف بزنیم. اما از اینکه رفته بود خانه ی فیلسوف بدن باز و چنان سرش آمده بود و تجربه ی هزارباره را دوباره تجربه کرده بود که به قول تو نشان از خطا و ضعف رسول بیش از هر چیز دیگری داره که به قول معروف آزموده را آزمودن خطاست.

شنبه و یکشنبه را هم با هم، با کمی رمان خواندن و قدم زدن در هوای به شدت پاییزی و خنک شده گذراندیم. شنبه برانچ و رفتن به سن لورنس مارکت و یکی دو open house رفتن و شب هم فیلم نه چندان خوب Clouds of Sils Maria را دیدیم که می توانست موضوع نسبتا خوب فیلم را بهتر کارگردانی کند. و یکشنبه هم صبح قهوه ای بد در کرمای دانفورت خوردیم و تو به کلاس یوگا رفتی و من به ربارتس و عصر که برگشتم تو رمان عادت می کنیم از پیرزاد را تمام کردی و من هم رمان ۸۰۰ صفحه ی بودنبروک ها اثر مان را. رمان خوبی بود. البته کارکرد و حجم رمان های کلاسیک در دوره ای که تلویزیون و رسانه های جمعی به گستردگی امروز نبوده کاملا متفاوت با زمانه ی ماست. توضیحات و توصیفاتی که امروزه کمتر اشتیاقی برای خواندشان هست و کارکردش را از دست داده اما اس و اساس رمان کلاسیک احتمالا تا دنیا دنیاست باقی خواهد ماند و همین هم بود که این رمان که روایت زوال یک دوره و اظمحلال یک عصر و انحاطاط یک جریان هست را خواندی می کرد. بهتر از مرگ در ونیز بود و صد البته بعد از مدتها وقت گذاشتم و یک اصیل و کار خوب خواندم. جمله ای لاتینی در فصل پایانی از یک روز زندگی هانو در مدرسه و خانه بود که توسط معلمش گفته شد که اصلش را در اینترنت پیدا کردم منسوب به بئوسیوس که عالی بود:
Si tacuisses, philosophus mansisses
ترجمه اش میشود:
If you had remained silent, you would have remained a philosopher

وقتی توماس بودنبروک ناگهان مرد و زندگی یوهان (هانو) پسر خردسالش که علیرغم ثروت فروان آنگونه می گذشت که توصیف شد و انحطاط خانواده چنان استادانه ترسیم شد یک چیز مشترک با هانو در این رمان با خردسالی و نوجوانی خودم یافتم و به تو گفتم که زندگی من و به احتمال زیاد بسیاری دیگر چون من در آن سالها و آن سنین تنها و تنها با یک کلمه وصف وثیق و موسع پیدا می کند: ملال!

شب تو که خسته بودی و انرژی زیادی سر کلاس یوگا مصرف کرده بودی زود خوابت برد و من هم کمی تلویزیون دیدم، کمی مسابقه ی فینال گراند اسلم نیویورک بین جوکوویچ و فدرر و کمی هم فیلم مزخرف تا ساعت خوابم رسید.

تصمیم دارم از فردا که نیمه ی سپتامبر هست ورزش و رژیم غذایی مناسب و کم قند را آغاز کنم. تو از امروز رفتی روی برنامه ای که دکترت توصیه کرده که برنامه ی سختی است و بر اساس حساسیت های تو به نان و برنج و سیب زمینی و قند و لبنیات و خلاصه همه چیز ممنوع هست. اما من هم باید رعایت کنم و هر دو ورزش کنیم. آلمانی و درس را دوباره باید شروع کنم و فردا هم اولین جلسه ی مقدمات سال تحصیلی را با کمرون داریم. جمعه گویا چند نفری از دانشجوهایم رفته بودند سر کلاس اما از آنجایی که آدرس کلاس اشتباه در سایت درج شده بود کلاس را پیدا نکرده بودند و از این نظر شانس آوردم.

امروز صبح هم بعد از اینکه تو را رساندم تلاس در راه کتابخانه رفرنس - جایی که اکنون نشسته ام - بودم که با کمی حساب و کتاب متوجه شدم که اوضاعم برای آپلای کردن برای اسکالرشیپ سوزان مان خیلی مناسب نیست. در واقع متوجه شدم که باید همین زمستان آپلای کنم و نمی دانم چطور تا کنون درست و دقیق حساب نکرده بودم و فکر می کردم سال آینده تابستان باید کارهایش را انجام دهم. بعد از اینکه کمی در سایت دانشگاه وقت گذاشتم متوجه شدم فردا یکی از کارهایی که باید در دانشگاه کنم رفتن به FGS هست و پرس و جو بابت این بورسیه که به نظر خیلی هم آش دهان سوزی نمیاد.

این هفته یک شب با لیلی دوست دوران مدرسه ی تو که با همسرش برای یک عروسی فامیلی از واشنگتن به تورنتو آمده اند شام قرار داریم و ممکن است آخر هفته هم تو یک سر به شهر خاله ات برای دیدن او و مامانت و شهر شارلوت بروی و جمعه هم که جلسه ی اول کلاس های درسی من هست. کار و درس و نظم - خصوصا این آخری که شاید نبودش مهمترین دلیل همین بی حوصلگی و عصبی بودن من باشد.
  
   

هیچ نظری موجود نیست: