۱۳۹۴ مهر ۲, پنجشنبه

True Story

با یک تجربه عجیب که برای اولین بار اتفاق می افتاد امروز پنج شنبه ۲۴ سپتامبر را شروع کردم. بعد از یک شب بد خوابی با اینکه دیشب نسبتا خوب خوابیدم - البته تمام مدت خواب می دیدم و فکرم در خواب مشغول بود - صبح که بیدار شدیم انگار در چیزی خمیری ماننده فرو رفته بودم و نمی توانستم تکان بخورم. به شدت خوابم می آمد و گویی که اساسا چند روزی است که نخوابیده ام. حس کشمش هایی را داشتم که در یک کیک فرو رفته اند و تو تنها می توانی ردشان را به عمق ببینی و نه خودشان را. وقتی بعد از چندین بار تلاش بلاخره موفق شدم که کاملا بیدار شوم، بهم گفتی که چنین حس و حالی را بارها تجربه کرده ای. به هر حال چون کار داشتی و باید زود میرفتی، سریع دوشم را گرفتم و رساندمت تلاس و از آنجا رفتم خرید سفارشهای فردایت را کردم و تا رسیدم خانه حدود ساعت ۱۰ صبح بود.

الان هم آمده ام آروما تا این پست را بگذارم و کمی اخبار بخوانم و به کتابخانه ویکتوریا بروم، بلکه آرام آرام تشویق به کار و درس شوم. بیست و یکم هم آمد و من منتظر بهانه هنوز دست و دلم به کار نمیره. تنبلی و تنبلی و تنبلی. البته پریروز در رفرنس نشسته بودم که ایمیل آشر آمد مبنی بر اینکه فرصتی کرده و مقاله ام را خوانده. خیلی مثبت نوشته بود در یک خط: "یک عالمه مطلب جالب و چند ایده ی خیلی خوب در مقاله ات هست که باید راجع بهش حرف بزنیم." اعتراف می کنم که خیلی بهم چسبید چون مطمئن نیستم که کاری که تحویلش داده ام صورت نهایی استدلالم هست یا نه و بهش هم گفته بودم اما به نظر که خیلی راضی میاد. با اینکه معلومه تا حد زیادی قبولم داره - از حرفهای ویکتوریا و خودش و سایرین و یکی دوبار اشاره هایی که در جمع کلاس بهم کرده - اما کلا آدمی نیست که چنین هیجان زده بهت ایمیل بزنه. البته دوشنبه بعد از جلسه ی  دو ساعته ای که نوشته لازمه داشته باشیم احتمالا این برداشت من صیقل می خوره و متوجه میشم که چقدر ایمیلش جدی است. جالب اینکه عوض جدی تر شدن روحیه و پشتکارم برای شروع کار جدیتر هنوز نشسته ام و در خواب پنبه دانه لف میزنم!

این دو سه روز اتفاق خاصی نداشتیم جز یکی دوباری که با هم عصرها بعد از اینکه از سر کار آمدی رفتیم در کویینز پارک و قدم زدیم تا از آخرین روزهای هوای مناسب سال استفاده کنیم. یک فیلم متوسط هم دیشب دیدیم که بر اساس داستان واقعی یک بابایی ساخته شده بود که یک خبرنگار نیویورک تایمز را سر داستان کشتن خانواده اش مدتها سر کار میذاره به اسم True Story

فردا جلسه ی اول تدریس جدی را در کلاسهایم خواهم داشت و از این هفته به قول اینها داستان ما میشه Back to our business. اما شاید جالبترین داستان این چند روز اتفاقی بود که دیشب افتاد. مدتی بود که قرار داشتیم با ناصر و بیتا اسکایپ کنیم و فرصت مناسب برای دو طرف پیش نمی آمد. هفته ی پیش در جواب ایمیلم یکی از این جوابهای اتوماتیک آمد که فلانی تا ۲۸ سپتامبر در دفترش نیست و دوباره برایش ایمیل زدم که وقتی برگشتی بهم خبر بده قراری بگذاریم. خصوصا که تو خیلی بابت بیتا نگران و ناراحت بودی. تا اینکه دیشب مامانت بهت زنگ زد که عکسهای ناصر و بیتا را در سفری که در آلمان هستند در فیس بوک دیده. تو که از اکانت خودت و بعد من رفتی در صفحه ی مشتی دیدی که ما را برای دیدن آن عکسها بلاک کرده اما حواسش نبوده که با مامانت هم دوسته. عکسهای خوبی بود. اما از اینکه ما و خصوصا تو را این همه مدت نگران گذاشته و داستانهایی گفته که احتمالا درست هم هست اما نه همه ی حقیقت و نه مربوط به ما و حالا هم چنین مخفی کاریی که باز نه به ما ربط داره و نه تنها دانستنش موجب رفع نگرانی ما که باعث خوشحالیمون هم خواهد شد - با اینکه حدس میزنم پیش خودش خجالت کشیده که چطور رفتارش را توجیه کنه - خلاصه درسی شد برای ما و خصوصا تو که بیش از حد برای آدمهایی که خودشان هم خودشان را نمی شناسند و جدی نمی گیرند و ... و یا اصالت رفتار و گفتار ندارند، وقت و انرژی و جان و روانت را نگذاری. میان مایگی خصلت اغلب ما در دوران معاصر است و آنچنان که وبر گفت شاید بنیان مردمان زمانه ی ما. بگذریم که میانمایگی خود در این ایام نکته ی برجسته ای است در برابر دون مایگان.

چقدر نتیجه ی تجربه و دیدار آن جوان آلمانی از ایران و ایرانی های معاصر نزدیک به این حقیقت هست که برای ما ایرانی ها ثروت مهمتر از آزادی است. ما رهبری در قفس را با بالهایی از طلا به پرواز آزاد در آسمان عریان آبی ترجیح میدهیم. این هم  True Story زمانه ی ماست!

هیچ نظری موجود نیست: