۱۳۹۴ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

خستگی پیش از شروع

سه شنبه ساعت ۲ بعد از ظهر هست و یک ساعتی هست که آفتاب بعد از باران چند ساعته بیرون زده اما هوا هم گرم هست و هم به شدت دم کرده. روز و صبح شلوغی داشتیم. اول وقت همراه تو مامانت را به آزمایشگاه بردیم تا من در ماشین بشینم و شما در باران راحتتر به آزمایشگاه بروید و برگردید. بعد از یک ساعت برگشتید مامانت را به خانه رساندیم. در مدتی که شما رفته بودید آزمایشهایی که دکتر نچروپت به مامانت داده بود را انجام دهید من رفتم وبرایتان از کرما کافی گرفتم و بعد از اینکه مامانت رفت بالا تو را به کاستکو بردم تا خریدهای سفارش امروز را انجام دهی. برگشتیم خانه و بعد از اینکه سفارشها را مرتب کردی رفتیم تا پوساتری تا تو کیکی که را برای امروز سفارش داده بودی بگیری و رفتیم تلاس. تو را رساندم و برگشتم خانه ماشین را گذاشتم و تازه رسیده ام رفرنس. خسته و بی حوصله و کمی هم سردرد حال من بعد از ویکند نسبتا خوبی که در کاتج داشتیم هست.

دلیلش البته روز دوم کاتج یعنی دیروز که تقریبا روز مزخرفی بود و حالگیری پشت حالگیری که تا امروز در کاستکو هم ادامه داشت هست. از اول بگم. شنبه بعد از اینکه نسبتا دیر راه افتادیم و چند باری هم اتوبانها را بابت اینکه گوشی تلفن را که جی پی اس راه را نشان میداد داده بودی دست مامانت و اون هم داشت با بابات حرفهای نه چندان مهم و نه اصلا ضروری میزد و خلاصه مسیر را چندبار اشتباه رفتیم. اما به هر حال با اینکه  تا رسیدیم عصر شده بود اما در مجموع روز و خصوصا عصر و شب خوبی بود و مامانت تا رفتیم زد به آب و خیلی از منظره و جایی که رفته بودیم خوشحال و سرحال شده بود. در واقع این یکی از آرزوهای تو بود که دوست داشتی با مامان و بابات یک روز به کاتج ماسکوکا برویم و به قول دبی صاحب کاتج به ندرت پیش می آمد که هوا هنوز اینقدر گرم و مناسب برای به آب زدن باشد در این وقت سال. یکشنبه هم روز خیلی خوبی را داشتیم. بعد از برانچ سه نفری رفتیم دورست و مامانت کمی اطراف را دید و کمی خرید کردیم و دوباره از بعد از ظهر به آب زدن و شنا برای تو و مامانت و ادامه دادن رمان بودنبروک ها برای من داستان روز یکشنبه بود. آخر شب هم آتش درست کردم و نشستیم دور آتش و شرابی خوردیم گپ زدیم و روز آرام مان را با شبی خوب به پایان رساندیم. اما اصرار مامانت برای چای خوردن پشت شراب و شام و چیزهای مختلف در کنارش باعث شد شب خواب درست و حسابی به چشممان نیاد. از بس که بیدار شد و رفت یا دستشویی و یا آشپزخانه تا آب برداره و ... و جدا از اینکه کف کاتج به شدت صدا میده و اساسا امکان راه رفتن و بیدار نکردن دیگران وجود نداره اما یکی دوبار هم چیزی از دستش افتاد که حسابی تو را از خواب حدود ۳ صبح پراند و خلاصه روز را با سردرد شروع کردیم و از آن بدتر اینکه وقتی بهش گفتی که چی شده بود دیشب که اینقدر بیدار شدی تقریبا با حاشا کار را شروع کرد و بعد از اینکه بهش گفتی ما از صدای افتادن عصایت هم بیدار شدیم و ... تازه کمی رضایت داد و البته گفت عصا نبود و چیز دیگری بود! به هر حال دوشنبه را با کمی خستگی از شب نخوابی شب قبل و در هوایی نسبتا تمام ابری تا عصر آنجا بودیم و بد هم پیش نرفت. مامانت که تا ساعت ۳ بعد از ظهر در آب بود و تا نهار خوردیم و زدیم به راه ساعت ۵ و نیم شده بود و برخلاف خواست من کمی دیر راه افتادیم. اما داستانهای اعصاب خرد کن از همینجا شروع شد. اول به دورست رفتیم تو گفته بودی جایی را دیده ای که می توانیم زباله ها را آنجا بگذاریم و بعد سمت تورنتو راهی شویم. رفتیم و بعد از اینکه من زباله ها را در سطل بزرگ زباله دانی گذاشتم یک بابایی آمد و شروع کرد به عربده کشی و داد و بیداد که حق نداری زباله هایت را اینجا بگذاری این سطل مال من هست و ... عذر خواهی کردم و گفتم با اینکه در پارکینگ عمومی هست و نشان و نوشته ای در باب اینکه این سطل متعلق به جایی داره روی آن وجود نداره و دیروز دیدیم که چند ماشین اینجا ایستادند و همین کار را کرده اند اما یارو که احتمالا هم حق داشت دایم فریاد میزد و بعد کیسه ی ما را در آورد و پرت کرد جلوی من و گفت برش دار و برو. با اینکه خیلی بد و بلند و با پرخاشگری حرف میزد اما ازش چند بار عذر خواهی کردم و کمی فضا آرامتر شد اما خودم خیلی ناراحت شدم. چون اساسا این مشکل صاحب کاتج هست که با "من نمی دانم" مشکلش را حل کرده و خیلی احمقانه هست که زباله هایت را با خودت برگردانی تورنتو در حالیکه داری کرایه کاتج را میدهی و ۳ ساعت راه تا تورنتو داری و خود طرف داره در دورست زندگی می کنه. به هر حال با اوقات تلخی برگشتیم و یک ترافیک سنگین هم وسط راه بهمون خورد و یکجا هم تو به اشتباه گفتی که از این خروجی به پمپ بنزین میرویم که نزدیک بود تصادف کنیم و خدا خیلی رحم کرد چون من خیلی بد لاین و مسیر عوض کردم و تازه به پمپ بنزین هم راهی نداشت. پس از صاحب سطل زباله آنجا هم به مقدار متنابهی مورد تفقد ملت قرار گرفتم. اما بابت عوض کردن لاین و خط اتوبان مجبور شدم برای پرهیز از تصادف کمی سریع بپیچم. همین داستان باعث شد مامانت که متوجه قصه نشده بود شروع کنه به مالیدن بازویش که "شما متوجه ی شرایط من شدید؟ دیدید که من چطور در عقب ماشین جابجا شدم" و ... خلاصه بعد از اینکه خروجی درست را پیدا کردیم و رفتیم پمپ بنزین و ایستادم تا مامانت دستشویی بره و برایش چایی بگیریم متوجه شدم تو بهش تذکر داده ای و حالا باید وارد مرحله ی ناز کشیدن هم میشدیم.

به هر حال داستان های مامانهای من و تو هم داستانی است.

اما امروز در کاستکو هم وقتی که در صف پرداخت بودم تا تو بیایی یک زن و مرد چینی با زرنگی سعی داشتند که نوبت من را بگیرند. وقتی دیدند که اهل کنار رفتن نیستند - با اینکه کلا خلوت بود چون اول وقت رفتیم تا تو زودتر به کارهایت برسی - شروع کردند به داد و بیداد خصوصا زنه ( و نه خانمه) که به چینی فریاد میزد و دستهایش را روی صورتش می کشید و جیغ میزد و تو هم عصبی شده بودی که بیا کنار بذار اینها بروند جلو و من هم وقتی دیدم اینطوری می کنه از جام تکون نخوردم و خلاصه یارو که دایم یک جمله را تکرار می کرد با مدیر اونجا هم بنا به داد و بیداد با مدیر آنجا که گفت آقا اول صبح هست و من خودم شما را راه می اندازم گذاشت و دختری که وسایل ما را حساب می کرد با خنده گفت که قاعدتا نباید بخندم اما از اول دیدم که چی شد و خنده ام از یارو گرفته ولی در نهایت کاری که کردم هر چند حساب شده و درست به لحاظ نوبت و حق و ... بود اما در شان من و تو نبود و همین باعث ناراحتی و اعصاب خرد شدن بیشتر از من و ناراحتی تو شد.

نگرانم شده ای و خودم هم از اینکه اینطوری بی حوصله و هنوز اول ترم نشده خسته نشان میدهم هستم. این چند روز هم برخلاف ظاهرش فرصتی برای استراحت نشد. با اینکه درس و آلمانی نخواندم اما در ظاهر شرایط برای استراحت مهیا بود و با اینکه رمانی که می خوانم را خوب جلو بردم اما از اوضاع اینطور بر میاد که عصبی تر از آنی هستم که نشان میدهم.

فردا به سلامتی صبح اول وقت با هم به دکتر تو میرویم تا جواب آزمایشت را با او مرور کنی و ببینیم که به امید خدا مشکلی نباشه که خیلی در نهان نگرانش هستم. بعد هم مامانت را به فرودگاه می بریم تا به سلامتی سه هفته ای به شهر خاله سوری، شارلوت بره که هم برای خودش دیدنی است و هم برای من فرصت خوبی که کمی استراحت کنیم. این داستان پایش خیلی به خودش و ما فشار آورد. هم از نظر برنامه ریزی و هم مالی. با اینکه بنده ی خدا این دفعه بیش از هر بار دیگه ای که چند ماهی میامد پیشمون آرامتره و بیشتر رعایت همه چیز را می کنه. به هر حال برای اون هم خیلی آسان و راحت نیست. نه اتاق مجزایی داره و نه آن طور که دوست داره می تونه برنامه ریزی کنه.

از آمریکا هم خبر خوش اینکه خاله فرح کمی حالش بهتره و امیر هم گویا کار بهتری بهش پیشنهاد شده. صبح بهم زنگ زد و گفت و تاکید کرد که فعلا به هیچ کس نگفته و نمی خواهد فعلا بگوید و تنها با من موضوع را درمیان گذاشته و خیلی بهش تبریک گفتم و ازش تشکر کردم که بهم خبری به این خوبی داده. البته از شرایطی که برایم تعریف کرد خیلی کار طولانی مدتی به نظرم نیامد. اما خودش خوب می داند که باید چه بکند و خدا را شکر اوضاعش بهتر از قبل شده و تجربه اش هم که خیلی بیشتر و در نهایت مستقل تر از قبل. از قرار فردا پس فردا هم مامانم با خاله آذر و فریدون و میترا میروند سانفرانسیسکو دیدن خاله فرح که به قول مامانم برای اولین بار پس از سالها خواهرها و برادر دور هم جمع می شوند. امیدوارم بهشون خوش بگذره و مامانم هم که این سفر نسبتا کوتاه را داشت به سلامت برگرده سر خانه و زندگیش. البته باید برایش علاوه بر ماهانه اش کمی پول بیشتر بفرستم چون هم مهماندار خواهد بود و هم طبق معمول جریمه ی سرویس های نداشته اش از کامکست را که درست تصفیه کنه. همانطور که بالاتر هم گفتم:

به هر حال داستان های مامانهای من و تو هم داستانی است.


       

هیچ نظری موجود نیست: