۱۳۹۴ شهریور ۱۹, پنجشنبه

بریده اما مطمئن از اساس

پیش از ظهر هست و هنوز من و تو خانه ایم. تو داری کارهای سفارش امروزت را می کنی و من هم که همین الان رفتم از ربا برای تک ساندویچ سفارشی امروز نان گرفته ام منتظرم تا تو کارهایت تمام شود و برسانمت به تلاس و تازه برگردم و برم کتابخانه. یک سفارش روزانه ۵ نهار گرفته ای که خیلی مطمئن نیستم که تاثیرش بر روند روزمره کار و زندگیمون چطوری خواهد شد. چون ممکن است ۵ نفر همیشه حاضر نباشند و هر کدام هم از قرار چیز مختلفی هر روز میل می کند. مدلهای مختلف سالاد و ساندویچ که برای تامینشان خیلی زمان و کار لازمه و سودی هم با توجه به وقتی که از دو نفرمون میره نداره. به هر حال قرار شد این کار را آزمایشی برای مدتی انجام دهیم و ببینیم نتیجه اش چه خواهد شد.

اما خبر بسیار خوشحال کننده و خوب که نباید با این داستانها قاطی کنم و از اهمیتش کم نتیجه ی آزمایشهایت بود که دیروز رفتیم دکتر و گفت چیز خاصی نیست و قرار شد ۸ ماه دیگه دوباره یک اولتراسند از کبدت بکنه. گفت که خدا را شکر مشکلی نیست و تاکید کرد که همین اهمیت و توجه ای که به نوع و نحوه ی تغذیه ات داری را ادامه بده. خیلی خیلی نگران بودم و خدا را شکر که مشکلی نیست.

بعد از دکتر آمدیم دنبال مامانت و بردیمش فرودگاه البته با کلی داستان. چرا برایم سرویس ویژه نگرفتید و چرا اینطوری هست و آن طوری نیست و ... دو به همراه خودش برد و هر چی گفتی لازم نیست تمام لباس هایت را که برای ۴ ماه اینجا آورده ای و تنها برای ۳ هفته به شارلوت ببری اما دو چمدان برد و تازه می گفت که یک چمدان هم خاله سوری گفته اگه بچه ها جا دارند بفرستم تورنتو تا بگذارند در انبارشان! شب قبلش هم مامانت برایت غذایی درست کرده بود که با توجه به خستگیمون خیلی میل به شام نداشتیم. خاله ات که داشت با مامانت تلفنی حرف میزد و از ریز و درشت می پرسید پیشنهاد داده بود که چون کیارش و آنا عاشق این غذا هستند ببرید بدید به آنها! حرفها و کارهای چیپ.

به هر حال به سلامت پروژه ی مامانت را در این سفر به نیمه رساندیم. بعد از اینکه سه هفته ی بعد به سلامتی برگشت ۷ هفته ی دیگه اینجاست و بعدش راهی ایران میشه. با اینکه این سفر اتفاقا بیشتر از هر دفعه ی دیگه ای رعایت می کنه اما هم با توجه به شرایط پایش و هم با توجه به علاقه اش برای اینکه خودش را زمینگیر و "داری مشکلات بیشمار" نشان بدهد و البته حرفهای هر از گاهی ناخوشایندی که میزنه هر دومون را خیلی عصبی کرده. البته راستش را بخواهی همانطور که امروز هم بهت گفتم کلا از اینکه در حال حاضر چند سال هست که داستان زندگیمون شده خانواده ها و خصوصا داستانهای اکثرا بی ربط ایران خیلی خسته شده ام. از پیش از فوت مامان بزرگت دایم و تقریبا هر روز درگیریم. یک سال هم شده که داستانهای جهانگیر که اساسا روز به روز بی پایه تر بودنش برایم مسجل میشه اضافه شده (نه اینکه مشکلی نباشه و نداره اما اینکه برای حل مسایل و تغییر شرایطش نه علاقه ای و نه همتی نشان میده) به جایی رسیده که این دو هفته داستان هر روز ما شده دختری که دوست داره با جهانگیر دوست بشه اما جهانگیر میگه من حوصله ی دوستی از راه دور را ندارم چون طرف در انگلیس دانشجو هست و من یکی را اینجا می خوام و ای وای حالا چه کار بکنیم ما؟

از آن طرف هم مامانت با داستانها و حرفهایی که بعضی اوقات حسابی باعث دلگیری آدم میشه. مثلا این یکی: با اینکه بهم گفته اند بی خود پولت را (پولی که قراره بابت فروش آپارتمانش بدست بیاد) به دست دخترت نده و به اسم خودت هر کاری را می خواهی بکنی بکن اما من خیلی به شما اطمینان دارم و... بنده ی خدا حرف از احتمالا یک پنجم و یا کمتر از هزینه ی خانه ای که می خواهد اینجا بگیرد میزنه و متوجه نیست که بدون وامی که ما از بانک بگیریم امکان خرید خانه نداره و وام را هم ما با توجه به شرایطمون به مقدار معین و نه چندان قابل توجه می توانیم بگیریم. یا حرفهایی از این دست که یا زدن نداره یا اگه گفتی متوجه پیامدش هم باش.

به هر حال بهت گفتم که بهتره ما کار خودمان را جلو ببریم که تا اینجا هر چی کرده ایم برای خانواده هامون بیش از وظیفه بوده و راستش من دیگه دارم می برم از اساس.

داستان هم دو طرفه هست. همین دیروز تمام پولی را که داشتم حواله کردم برای مامانم که پول ماهیانه اش کم نیاره حالا که قراره مهمانداری کنه از خواهر و برادرش و همسرهایشان و هم پول سرویس کابلی تلویزیونش را بده که بار چندم هست دارم می فرستم و نمی تونه یک مسئله ی ساده مثل تلفن کردن و پیگیری قطع سرویس را خودش انجام بده و هر بار هم باید پولش را بدیم و هم داستانهای دو سه ساعته پای خط تلفن به آمریکا و با هر خری سر و کله زدن را داشته باشیم.

از آن طرف هم که مامانت آمده بنده ی خدا با دو هزار دلار پول توی جیبش برای ۴ ماه و مسافرت و خریدهای خودش و سوغاتی و ده تا سفارش هم برای این و آن داره و تا اینجا فقط نزدیک به دو هزار دلار پول درمان پایش و ویتامین هایش و آزمایش های دکتر نچروپت و ... را داده ایم.

خلاصه که خسته ام. تو هم هستی و نگرانیم از اینه که ما هنوز به اول کار برای رسیدگی به مسایل و مشکلات مالی و حالی زندگی خودمون نرسیدیم. نه بچه داریم و نه هنوز درسمان تمام شده و نه هیچ چیز دیگر و من مرز ۴۰ را گذرانده ام و تو به سلامتی ۳۵ را و نگرانیم از اینکه چرا جهانگیر ۳۰ ساله دوست نداره دوست دخترش اون سر دنیا باشه و البته دوست نداره که هیچ تلاشی یا برای رفتن و یا برای انجام "هیچ کاری" و تاکید میکنم مطلقا هیچ کاری بکنه. یا مامانت و بابات و یا مامانم و...

دیروز بعد از اینکه مامانت را با سلام و صلوات فرستادیم و دایم با اینکه اعصابت را با حرفهای بی ربط میزد اما اشک میریخت که دخترم را ناراحت کردم و ... و اصرار داشت که داره برای یک ماه میره و وقتی تو نشانش دادی که سه هفته بیشتر نیست ناراحت میشد و... خلاصه بعد از داستانهای فرودگاه رفتیم نهاری خوردیم و تو را رساندم شرکت و برگشتم کتابخانه و شب هم با اینکه هر دو سردرد داشتیم اما فیلمی دیدیم - بعد از مدتها - با بازی و کارگردانی راسل کرو به اسم The Water Diviner جدا از هالیوودی شدن نیمه ی دومش فیلم خیلی بدی نبود. اما خستگی و سردرد و بی حوصلگی حسابی در وجودمان رخنه کرده و نگرانم از اینکه متوجه نشویم که اساسا چگونه داریم آن زندگی زیبا را با بی توجهی از دست میدهیم. دایم مسائل دیگران را با خود کشیدن باری بر دوشمان گذاشته که گویی متوجه مشکلات و مسایل خودمان نمی شویم و ممکن از به زودی از حل کوچکترینشان ناتوان شویم. از داستانهای خانواده هامون بگیر که غالبا با خطا و اشتباه و اهمال خودشان به گونه ای که از همان ابتدا هم معلوم بود نتیجه اش چیزی جز این نخواهد بود گرفته تا سر در گمی های معمول در زندگی روزمره ی خودمان.

مثلا دیروز وقتی گفتی که برای تعطیلات کریسمتس باید برنامه ریزی کنیم از حالا و ناگفته پیدا بود که باید برویم در فضای محزون و عصبی کننده ی خانواده ی من عملا انگیزه ای برای تعطیلات باقی نمی ماند.

اما می دانم که چقدر در همین شرایط عالی و خوشبخت هستیم چون مسایل پیرامونی قابل چشم پوشی هستند و خیلی جدی نیستند. هر چند داستان عدم برنامه ریزی تو برای منظم کردن ساعتهای کاریت اذیت کننده هست اما می دانم و می دانیم که جای هزارن شکر باقی است. تنها نیم نگاهی به اخبار و صفحات روزنامه ها نشان می دهد مردمی نظیر ما در همان حوالی در همین لحظه چه می کشند. موج هزاران مهاجر و بی خانمان، صدها هزار کشته ی بی گناه و ... اینهاست درد و رنجی که نه توان تحملش هست و نه امکان حلش.

پس بگذار با توجه به تمام خستگی ها و گلایه ها با شکر و خوشی تمام کنم این پست را و از اینکه دیروز چنین خبر خوبی از دکتر گرفتیم یاد، که اساس زندگی ما همین لحظات ناب با هم بودن است و بس.
 

هیچ نظری موجود نیست: