۱۳۹۳ اسفند ۵, سه‌شنبه

یاد آن ۶ هفته!

آخر لحظه ی این صبح یخزده و ابری تصمیم گرفتم بعد از اینکه تو را با ظرف های سفارشی که داشتی به تلاس برسانم بجای اینکه به کلاس آشر بروم برگردم خانه، ماشین را پارک کنم و بروم کتابخانه تا برگه های دانشجویانم را صحیح کنم که نزدیک به ۴۰ مقاله ی نسبتا بلند هست و چند روزی وقت خواهد گرفت. یکی از دلایل ماندنم هم این بود که متن امروز دیالکتیک منفی را مرور نکرده بودم. همین اعتراف آخر نشان میدهد که نه یکشنبه و نه دوشنبه درس نخواندم.

بعد از فرستادن مقاله ی تحلیلی که برای OD نوشتم در ربارتس روز شنبه کار بخصوصی نکردم. شنبه شب آمدی ربارتس دنبالم و رفتیم فیلم مزخرف تک تیرانداز آمریکایی که خیلی فیلم پایین تر از متوسطی بود. البته متوجه ی بازی خوب بردلی کوپر بودیم اما از این دست فیلم های صفر و صدی که تنها سیاه و سفید روایت می کنند خوشم نمیاد. یکشنبه تو برای خرید سفارش دوشنبه و سه شنبه رفتی کاستکو و من ماندم خانه. خیلی حال و حوصله نداشتم و هنوز هم خیلی روی فرم نیستم. شاید رسیدن به سنی که خودش را در فعالیت های فیزیکی نشان میده و از آن بدتر هیچ کار درستی تا به اینجا نکردن یا به پایان نرساندن در این روحیه بی تاثیر نباشه. روحیه ای که تماما نشان دهنده ی حس عذاب وجدان و دایما قول به جبران و ... و دوباره چرخیدن در همان دایره ی تکرار و ابطال هست و بس. شب با هم مراسم اسکار را دیدیم که بی مهری به Boyhood کمی شگفت آور بود. هر چند دیروز که کمی بیشتر درباره ی کار ایناریتو - که کلا کارگردان مورد علاقه مان هست و تمام آثارش را در زمان خودش دیده ایم - خواندم و شنیدم بیشتر از Birdman خوشم آمد اما شاید بهترین تحلیل را کسی کرد که گفت به هر حال این داستان مشترک در بین اکثر اعضای آکادمی است. کسانی که در آرزوی سوپراستار شدن و یا ماندن هستند و این حدیث نفس شان بود.

دیروز هم بعد از اینکه تو را رساندم تلاس با صبحانه ای که سفارش داشتی و به لابلاز رفتم برای خرید سفارش امروزت، در نهایت به کلی رفتم تا ظهر و کمی آدورنو خواندم اما بعد از ظهر که برگشتم خانه تا شب تقریبا هیچ کاری نکردم.

اما دیروز یاد خاطره ای افتادم از چند سال پیش که درست در همین هفته ی آخر فوریه در دانشگاه سیدنی اتفاق افتاد. اینکه سوپروایز احمقت بهت اشتباه گفته بود و در آموزش دانشکده که برای کار دیگری رفته بودیم متوجه شدیم بجای ۴ ماه ۶ هفته فرصت تحویل پایان نامه ی فوق ات را داری. کاری که تازه شروع کرده بودی در دفتر پژوهش دانشگاه و از بین صدها متقاضی تو کار را گرفتی و نمی خواستی این فرصت را از دست بدهی. عصرها ساعت ۵ میامدی خانه تا ۱۰ شب می نوشتی و من در کارهای خانه و آشپزی بهت کمک می کردم. تنها ۴ جمعه را مرخصی گرفتی و یک پایان نامه ی بلند و عالی نوشتی که از دلش چند مقاله در آمد و در بهترین جاهای آکادمیک چاپ کردی. دیروز که داشتی سینی های صبحانه را از ماشین به سمت ساختمان تلاس می بردی برای بار هزارم دلم برایت رفت و پیش خودم گفتم که تنها کافی است کمی از تو الگو بگیرم و تنها کافی است به پشتوانه ی تلاش و همت تو و تنها در مسیری که تو همواره برای ما، برای زندگی زیبا و عاشقانه مان طی می کنی و می کوبی و میسازی قدم بردارم. تنها همین کافی است چون این است کلید سعادت و خوشبختی ما. تلاش و همت و مهربانی تو.

هر چقدر بگویم که مدیون توام. کم گفته ام و هیچ!

دیروز برایت تکست کردم که:

واقعيته!
جسارت و جرات تو در تموم كردن ٦ هفته اي تزت بدون ذره اي كمك شبي كه براي اولين مصاحبه ي كاري تو با هم رفتيم و من واقعا نمي دونستم تو چطور جرات اين كار را در يك مملكت غريب داري روزي كه براي اولين بار رفتي سر كلاس دانشگاه بي آنكه تجربه ي درس و كلاس و اون زبان را در يك سيستم كاملا متفاوت داشته باشي مصاحبه هاي بي شمار كاري اينجا و استراليا و... حالا هم اينطور كار كردن و چرخ زندكي را جلو بردن جي بي و تلاس و اقامت و... و كمك به خانواده ها و دوستان و... خلاصه بر خلاف آنچه كه چه به شوخي و چه جدي باور كرده اي هيچگاه و هـرگز اينطور كه الان عاشق و صد البته بهت باور دارم و هزار البته برايت احترام قائل هستم نبوده و هـرگز هم فكر نمي كردم يك روز تا اين حد تحت تاثير روحيه ي بي نظير تو قرار بگيرم درسته كه ما با هم بزرگ شده ايم اما تو من را خيلي رشد داده اي خيلي خيلي بيش از آنچه كه بداني برايم محترم و بزرگي.

و باز هم می گویم که واقعیت همین است بی کم و کاست.
 

هیچ نظری موجود نیست: