۱۳۹۳ بهمن ۱۶, پنجشنبه

کتابهای ناغافل

در واقع این دو روز گذشته هم آنطور که می خواستم کاری نکردم. البته سه شنبه تقریبا تمام روزم رفت بابت متنی که برای OD نوشتم و دیروز بعد از اینکه تو هم نگاهی بهش انداختی فرستادمش برای سردبیر. بعد از ماهها چیزکی نوشتن کلی وقت و انرژی ازم گرفت. دیروز چهارشنبه هم بعد از اینکه تو را رساندم سر کار رفتم دانشگاه تا کتابهایی که کمرون برای من و تو آورده بود را بگیرم. داستان از اینجا شروع شد که دو هفته ی پیش نزدیک به سی چهل عنوان کتاب به ما TA ها ایمیل کرد که اگر چیزی از آنها را می خواهید بطور مجانی بهتان میدهم. من دو تا کتاب خواستم که گفت پیش از درخواست تو رفتند. دو سه شنبه اما یک لیست نزدیک به ۴۰۰ عنوان کتاب برای همه ایمیل کرد و من و تو بیش از ۴۰ عنوان انتخاب کردیم. خلاصه دیروز رفتم دانشگاه و بعد از اینکه کتابها را ازش گرفتم - که خیلی خیلی حال داد و هنوز وقت نکرده ام درست و حسابی تورقشان کنم - رفتم سر لکچرش تا تو برایم متنی که روز قبل نوشته بودم را بخوانی و بعدش من بفرستم برای OD.

اتفاقا بلافاصله دبیر سرویس جوابم را داد و گفت که امروز بهم خبرش را میده. بعد از دانشگاه کمی خرید نامناسب برای شام کردم و فیلمی گرفتم برای شب به اسم Hector and the search for happiness که بر خلاف انتظارم فیلم خیلی بدی هم نبود. تو که رسیدی خانه از شدت خستگی فقط ناچس را به درخواست من درست کردی و بعد هم با اینکه گفته بودی از *قیه* شیرینی نگیرم اما گرفته بودم و همین شد که شب تا صبح از شدت سنگینی درست نخوابیدم. البته دلیل اصلیش خواندن مقاله ای بود پیش از خواب راجع به استخدام و کار در دانشگاه که آنقدر بد و سخت شده و به قول نویسنده در شرایط بردگی باید تن به کار دهیم که تا صبح خواب های نامربوط راجع به کلاس و درس و ... میدیدم. می دانم که اوضاع خوب نیست اما نمی خواهم از حالا دچار همان انفعالی شوم که آیدین و جاناتان و فیاض و ... شده اند. البته آنها سال های آخر هستند اما به هر روی فرقی نمی کنه.

برگردم به داستان شیرین کتابها که خیلی بهم چسبید. خصوصا چند اثر لوکاچ. تو هم از آرنت و سوزان سانتاگ و ... چیزهایی گرفتی که خیلی خوبند. فکر کردم بعد از داستان BMV که دیگه تصمیم گرفتم آنجا نروم و نرفتم این هدیه ای بود ناغافل و شیرین. شب که برای بار دوم برای کمرون ایمیل تشکر زدم جواب قشنگی داد و گفت که خوشحاله که کتابهایش خانه ی خوبی پیدا کرده اند.

اما هفته ی بعد این موقع بجای اینکه مثل الان در کرمای دانفور نشسته باشم باید کار متن کنفرانس تیلوس را تمام کرده باشم که هنوز حتی چکیده مقاله ام را نخوانده ام تا ببنیم اساسا باید راجع به چی حرف بزنم. خب! شاید هم اینطوری است که نتیجه ی استخدام و ... آنطوری میشه. نمی دانم!

امشب اما قراره با هم پس از مدتها به دیدن یک تئاتر برویم. قبلش احتمالا ال کترین خواهیم رفت و شامی در کنار هم خواهیم خورد و بعد هم دیدن یک نمایش خوب - امیدوارم.

به هر حال این هفته با کلاس و تدریس فردا تمام میشه در حالی که نه درسی خواندم و نه درست و حسابی ورزش کردم و نه یک کلمه آلمانی تمرین کردم. تنها کار مفیدم همان مقاله تحلیلی برای OD بوده. بد نیست اما نباید کل هفته چنین دستاورد اندکی داشته باشه. دیروز بخشی از مصاحبه ی آدورنو با اشپیگل در ماههای آخر عمرش را می خواندم که در جواب مصاحبه کننده راجع به تاثیر و نفوذش بر دانشجویان آلمانی می گوید طبیعی است که بعد از ۲۰ سال کار مداوم و نوشتن - که البته تنها پس از جنگ را لحاظ کرده بود - آرام آرام در ساختار فرهنگی و فکری بخشی از جامعه تاثیر خواهی داشت و حضور پیدا می کنی.

اما زیباترین بخش مصاحبه برایم این بود:
"به باوﺭ من یک نظریه به موجب نیروی برخاسته از عینیت خودش امکان و قابلیت بیشتری برای ایجاد پیامدهای عملی دارد، تا اینکه بخواهد از ابتدا خود را تابع پراکسیس یا عمل سازد. امروزه ارتباط میان نظریه و عمل دقیقا عبارت است از این واقعیت که نظریه از یک پیش سانسور عملی تبعیت می کند."

خیلی خوبه. اما برای کسی که لیاقت استفاده هم داشته باشه، نه؟
 

هیچ نظری موجود نیست: