۱۳۹۳ بهمن ۲۷, دوشنبه

چند تجربه خوب و ناگهان بدتر از کنفرانس

تو در هتل فرودگاه نیویورک هستی و من الان که ساعت ۱۲ شب شده رسیده ام خانه! این یعنی مزخرفترین اتفاق سفر بود که تمام این چند روز را تحت شعاع خودش قرار داد. این بلیط هایی که از طریق فرانک برای خودت گرفته ای چنین داستانی را دارند. اینکه اگر پرواز پر باشد به تو جا نمیرسه. برای اینکه گرفتار چنین مشکلی نشویم امروز ۴ ساعت زودتر از موعد راهی فرودگاه شدیم و علیرغم اینکه سه پرواز قبل از پرواز ما بود با هیچ کدام نتونستیم که برای تو جا بگیریم. آنقدر شاکی و ناراحتم که نگو.

تمام راه غصه خوردم و خیلی از اینکه تو آن طرف و من این طرف افتاده ایم بهم ریخته ام. فردا ساعت ۴ صبح هم باید برگردی فرودگاه که اگر شد با پرواز ۶ و بیایی و اگر نه با بعدی ها. برای چند ساعت در هتل بودن دو برابر پول بلیط را دادیم و این هم نتیجه ی استفاده از این بلیط ها. دیگه پشت دستم را داغ کنم که بذارم تو چنین کاری کنی. بدتر از آن اینکه تقریبا بی پول محض هم هستیم. تنها نزدیک ۵۰۰ دلار در کردیت من بود که دادمش به تو و چون به اسم تو نیست قابل استفاده هم نشد.

خلاصه که سفری شد. کنفرانس بد و پرواز برگشت بدتر. هر چند از دیروز هر چه بگم کم گفته ام. موزه ی متروپولیتن عالی بود. مسلما جز یکی دو بخش نمیشد بیشتر دید اما رد شدن از فضای یونان و رم باستان به ایران و مصر قبل از اسلام و بعد ترکیه ی بعد از اسلام و ناگهان دیدکی به ژاپن و نقاشی های اروپای قرون وسط و رنسانس زدن چنان تغییر جهان ها را نشان می داد که تجربه ی نابی بود. از ساعت ۱۱ تا ۶ موزه بودیم و بعد با آیدین و سحر قراری گذاشتیم تا به کافه ای مجارستانی برویم که آنها شنیده بودند پاتوق روشنفکران دهه ی ۵۰ و ۶۰ نیویورک بوده. با اینکه کمتر از یک ساعت پیاده راه بود و من و تو دوست داشتیم که قدم بزنیم اما پدیدار شدن سردترین شب نیویورک پس از دهه ها چنان سرمای استخوان سوزی را بر سرمان آوار کرد که تجربه ای این چنین نکرده بودیم. وسط راه تاکسی گرفتیم و زودتر از آنها رسیدیم و البته با اینکه در ظاهر جای داغونی بود اما به شدت محیط جالب و شیرینی های خوب داشت. دو ساعتی با بچه ها نشستیم و آیدین نظرش را راجع به کنفرانس که گفت تو خنده ات گرفته بود چون دقیقا حرفها و برداشت من را تکرار می کرد و نشان می داد که چگونه از این تجربه ی بد سرخورده و البته متوجه شده ایم که باید تصمیمی جدی بگیریم چون احتمالا اینگونه حتی به ترکستان هم نخواهیم رسید. اینها تئوری نمی خواهند و ما هم علیرغم ضعف در خود تئوری بازی علاقه ای به تغییر زمین و محیط کاری نداریم.

بعد از دو ساعتی گپ زدن یکی از دوستان آنها آمد و با اینکه خیلی اصرار کردند که همگی با هم به شام برویم من و تو گفتیم که قصد استراحت داریم و راهی هتل شدیم. در قطار از شدت سرمای بیرون چنان کرخت شده بودیم که گفتیم بزنیم بیرون وسط راه در یکی از ایستگاههای معروف و برویم شامی گرم بخوریم. از ایستگاه کانال بیرون آمدیم به هزاران تردید از شدت سرما و همان رو به رو به یک رستوران رفتیم که گفتیم هر چه بادا باد چون امکان بیرون ماندن از سرما را نداریم. هوا چیزی نزدیک ۳۰ درجه زیر صفر بود. رستورانی رفتیم که روز را تکمیل کرد. هر چند گران شد اما عالی بود. یک لیوان کیانتی ۱۶ دلار بود به قیمت یک بطری تمام اما نه هر کیانتی و نه هر سوپ و پاستایی. پذیرایی و کیفیت عالی بود و محیط با اینکه کوچک بود اما معلوم بود چه جایی است. البته از همان چند میز اطراف و آدمهایی که بودند میشد حدس هم زد که درست آمده ایم. خلاصه که شب و روزی بود تلافی تمام حماقت های کنفرانس را برایم کرد.

امروز صبح هم بعد از صبحانه و تحویل اتاق از آنجایی که قصد داشتیم زودتر به فرودگاه برویم من قید رفتن به نیوسکول را زدم و همان اطراف چرخیدیم و با اینکه هوا باز هم سرد بود - خیلی سرد - اما وال استریت را دیدیم و Zero Ground که در واقع بنای یادبود یازده سپتامبر بود و به قول تو در کنار آن همه نام بی گناه باید صد البته نام کودکان و بی گناهان افعانستان و عراق را هم که قربانی حماقت های دو طرف شده اند نوشت. بعد از این دو جا که نزدیک هتلمان بود رفتیم با قطار کمی در محله ی Soho که تعریفش را خیلی کرده بودند قدم زدیم و تیپ ها و مغازهها و گالری ها را قدم زنان دیدیم و بعد هم سر از محله ی ایتالیایی ها در آوردیم و با اینکه می خواستیم برای نهار جای دیگری برویم اتفاقی به پیتزا فروشی رفتیم به اسم لمباردو که از سال ۱۹۰۵ با همان تنور کار می کرد. بعد از اینکه رفتیم داخل و نشستیم و کمی دیوارهای پر از عکس آدمهای معروف با شف لمباردو را دیدیم تو جستجویی در اینترنت کردی و گفتی که اینجا را به عنوان یکی از ۱۰ پیتزایی اصیل خارج از ایتالیا معرفی کرده اند و خلاصه که بهترین پیتزا را خوردیم و تو که معتقد بودی این بهترین پیتزایی بوده که تا کنون خورده ای- البته بعد از کمی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که احتمالا راست میگویی و من هم با تو هم عقیده ام.

بعد از غذا راهی هتل شدیم و چمدانها را گرفتیم و داستان زود رسیدن به فرودگاه و پرواز من و ماندن تو و خراب شدن تجربه ی کلی سفر بعد از آن کنفرانس مزحرف و این یک روز و نیم خیلی خوب.

حالا تصمیم دارم صبح بیام فرودگاه دنبالت و اگر خیلی خسته نبودی برانچی بیرون بخوریم و بعد بیایی خانه و فردا را استراحت کنی با اینکه به قول خودت یکی از شلوغترین روزهای کاری ات بود و خلاصه که نشد. حالا تنها چیزی که نگرانش هستم کم آوردن پول هست و البته بیش از این انتظار و سردرگمی و خستگی برای تو. امیدوارم هر چه زودتر این چند ساعت به سلامت تمام شود بیایی در دلم که بی قرارتم. بی قرار و به قول بی بی خدا بیامرز درونم انقلاب داره.

بیا آرامش جانم بیا که بی تو بهشت هم برایم جهنمی بیش نیست. فدای نگاه و لبخند و آرامش وجودت شوم.
 

هیچ نظری موجود نیست: