۱۳۹۳ بهمن ۲۶, یکشنبه

شوک از کنفرانس در شب ولنتاین

از ساعت ۵ صبح بابت شوکی که از روز اول کنفرانس بهم دست داد و البته پرزنت کردن مقاله ی خودم که آخرین نفر بودم در پایان یک روز طولانی که خوب هم پیش نرفت بیدار شده ام. خیلی از محیط و آدمها و چیزهایی که در تیلوس دیدم جا خوردم. از برنامه ریزی بسیار ضعیف گرفته تا دور همی دوستان و آشنایان که اساسا نشان دهنده ی این واقعیت بود که حتی بهترین کنفرانس ها هم اصولا جایی برای تفریح و دیدن دوستان شده تا کار و ایده و نقد از سکوت مطلق و عدم واکنش و نقد و سئوال در پایان مقالات نظری و تئوریک ارایه شده گرفته تا جذابیت مرگبار در فرو رفتن در بحث های صد من یک غاز، از رفیق بازی در برنامه ریزی و دادن وقت اضافه به دوستان گرفته تا شنیدن و دیدن اینکه چقدر محیط تیلوس در اختیار دست راستی ها قرار گرفته. فقط همین یک نمونه بس که بعد از مقاله ی آیدین یک بابایی که استاد دانشگاه بافالو بود سخنرانی بسیار ضعیفی کرد در باب اینکه چطور سنت جهانی که هماوره یهودیان را قربانی می کرد امروز در قالبی دیگر همان کار را می کند و امروز همه با ما صهیونیست ها بد و دشمن هستند چون برای همبستگی بین خود نیاز به قربانی کردن صهیونیست هایی دارند که بیش از هر ملت دیگری در آرزوی صلح و آرامش اند. خلاصه که همه و همه دست به هم داد تا حسابی جا بخورم و شاید بیش از همه همان نکته ای که مدتی است بهش فکر می کنم و با  آیدین حرفش را زده ایم. آیا واقعا در مسیر درستی میروم. ۴۰ سالگی را پشت سر گذاشته ام و نمی خواهم وقتی یکی دو دهه ی دیگر به عقب نگاه کردم متوجه شوم که اساسا در مسیری گام زده ام که تقریبا هیچ دستاوردی نداشته. مشکل من توهی که آیدین راجع به تاثیر گذاری و ... دارد نیست اما این که می توانستم درست تر و دقیق تر انتخاب کنم نکته ی دیگری است. به نظر میرسد هر چند که دیشب هم به آیدین گفتم که بخشی از گوشه گیری و غیر فعال بودن آشر که اتفاقا قابل فهم هم هست در کار ما تاثر خودش را پیشاپیش گذاشته اما نکته بیش از اینهاست. اینکه نکنه اساسا ما در عصر دایناسورها مانده ایم و هنوز نمی دانیم که مرده ایم و موزه ای شده ایم و فکر می کنیم که داریم حرفی میزنیم اما تنها لبانمان را از پشت شیشه تکان میدهیم بی هیچ مخاطبی در آن سوی دیوار. خلاصه که داستانی شده و باید بشینم و اساسی فکر کنم. اساسی!

اما از یک هفته ی گذشته بگویم که علیرغم اینکه وقت داشتم و چیزهای مختلفی هم پیش آمد اما تنبلی کردم و روزنوشت شان نکردم. داستان را از پنج شنبه ی پیش شروع می کنم که آشر در جواب ایمیلم که خواسته بودم در جلسه ی پروپوزال من و آیدین که در یک روز و کلا در کمتر از یک ساعت برگزار میشه طبق در خواست گروه - و البته بخشی از وظیفه ی استاد راهنما - شرکت کنه. جواب خیلی سردی داد که من تا کنون این کار را نکرده ام و هیچ دلیلی هم نمی بینم که اینبار بکنم. جالب اینکه درست در روز حضورش در دانشگاهست و حتی گفتم که صبح میام دنبالت و بعد هم میرسونمت. من هم جواب دادم که خب این درخواست گروه بود و نچیزی دیگر. البته بعد از رد و بدل شدن چند ایمیل دیگر که بهم گفت که اساسا عدم حضورش برای آنها این پیام را داره که از کار من و شرایطم کلا راضی است و ... با این حال باید از دیوید و تری هم می خواستم که اگر می توانند بیایند. هر دو البته گفتند که برایشان عملی نیست چون به قول دیوید این وظیفه ی آشر است.

هفته ی پیش البته یک تائتر خوب هم رفتیم که بهترین تائتری بود که در این چند سال خارج از ایران دیده بودیم. باز سازی و کانادایی کردن نمایشنامه ی مرگ اتفاقی یک آنارشیست. کار نسبتا خوبی بود خصوصا نیمه ی اولش هر چند که در نیمه ی دوم تغییر در تکنیک روایت و یک دفعه پریدن به شیوه ی فاصله گذاری برشتی به نظرم کار را از آن طنز گزنده ی که داشت تهی کرد و به شکل شعاری تقلیلش داد. اما به هر حال بعد از ایمیل اول آشر رفتن به این تئاتر بد نبود.

جمعه کلاس و تدریس داشتم و تو هم تا آخر وقت درگیر بودی مثل تمام هفته که از صبح زود می رفتی تا آخر شب و کلی کار. شنبه و یکشنبه با اینکه تصمیم داشتم به کتابخانه بروم اما ماندم خانه و چلکیدیم در دل هم و پس از مدتها یک ویکند دو نفری در خیلی آرام بخشی در خانه داشتیم. حلیم و فیلم و موسیقی و استراحت.

سه شنبه صبح تو سفارش کوچکی داشتی که بعد از اینکه تو را تا تلاس رساندم رفتم سر کلاس آشر که دوره ی یک ماهه ی دیالکتیک منفی خواندن است و فرصتی دوباره برای من. هفته ی گذشته با توجه به اینکه سندی مسافرت بود فرصت خوبی برای تو شد که روزها ۵ برگردی خانه اما مهمترین اتفاق کاری برای تو نشستی بود که با سندی و در حضور تمی داشتی و بهش گفتی که بی برنامگی و عدم تفویض اختیار به زیر دستانش باعث شده که از این شرایط خیلی خسته و سرخورده شوی. داستان از آنجایی شروع شده بود که سندی بهت گفته بود که همسرش بیل از نحوه ی کار و شدت کارش ناراضی و خسته است و تو هم گفته بودی که تو هم خسته شده ای. روز بعد هم تمی بهت گفته بود که یادت باشه هر چند سندی داره اینطوری کار میکنه حقوقش یک میلیون دلاره و دوم اینکه اساسا معتاد به کار هست و در حقیقت انتظار داره بقیه هم اینطوری باشند و تو باید کاری که برای زندگی خودت درست هست را بکنی. بهت گفته بود که دلیل طلاق خودش و کیمبرلی و ... با هسرانشان همین داستان بوده و برای همین هست که الان نیمه وقت کار میکنه و وقتش را برای بچه اش می خواهد نه کار.

چهارشنبه با وکیلی قرار داشتی که از یکی دو روز قبل باهاش در تماس بودی بابت امکانی که برای کار اقامت مامان و بابات به PEI داشت. طرف روزهای قبل بهت گفته بود که راه داره و عملی هم به نظر می آمد. اما بعد از اینکه رفتی و حرف زدی خودش بهت پیشنهاد داد که این کار به درد مامان و بابات نمی خوره و خیلی گرفتاری و خرج بیجا براشون در پیش داره و اتفاقا از طریق شرایط کاری تو - که واقعا هم یکی از دلایل مهم انتخاب این کار برای تو همین هم بوده - بهتره که از همان راه سوپر ویزا اقدام کنی. به نظر آدم خوبی می آمد چون از ۵ تا ۱۰ هزار دلار حق وکاله خودش چشم پوشی کرد. اما به هر حال بابات گفته که هر طور شده هزینه ی سوپر ویزا را میده و می خواهد هر طور شده از آن به قول خودش خراب شده بزنه بیرون و حالا می فهمد که چه خطایی در گذشته کرده.

تمام چهارشنبه و پنج شنبه ی من هم در کلی سپری شد برای نوشتن و نهایی کردن متن مقاله ام برای کنفرانس. تا رسیدیم به روز جمعه و پرواز صبح زود به مونترال و شوکی که آنجا یک ساعتی بهمون دادند مبنی بر اینکه بلیط تو چون بلیط خاص از طرف دوست فرانک هست تایید نهایی نشده و هواپیما جا نداره و... خلاصه که قرار شد علیرغم خواست من، من اول بروم و بعد صبر کنم تا آخر وقت که تو با پرواز های بعدی بیایی. لحظه ی آخر گفتند که احتمالا هیچ پروازی جای خالی نخواهد داشت. اما تو این را به من نگفتی که مشوش نشوم. سوار هواپیما که شدم با اینکه در لیست انتطار ۸ نفر بالای اسم تو بودند تنها یک جای خالی موجود بود و همگی دو نفری بودند و این شد که در لحظه ی آخر سوار شدی و نشستیم کنار هم. خیلی به دلمون نشست این داستان و به فال نیک گرفتیم رفتن به نیویورک را.

هتلمان خوب است و راضی هستیم. شب اول با اینکه سرد بود رفتیم میدان تایمز و کمی در بروادوی و قسمت تائترها راه رفتیم و سر از یک رستوارن ایتالیایی در آوردیم با غذایی نه چندان خوب. تا آخر شب بعد از برگشتن به هتل و کمی گیج زدن در متروی بزرگ شهر روی متن مقاله ام کار کردم و صبح دیروز بعد از صبحانه در هتل یکی دوبار دیگر خواندمش و با هم تا دانشگاه نیویورک رفتیم و از آنجا تو رفتی کمی در خیابان ۵ قدم بزنی تا بعد از ظهر که با بهار در کافه نادری قرار داشتی و من هم رفتم کنفرانس کذا.

ساعت ۷ شب تو برگشتی دانشگاه و بعد از اینکه کمی با آیدین و جاناتان گپ زدیم آنها راهی مسیر خودشان شدند - اساسا از تورنتو با هم با سحر و همسر جاناتان آمده اند - و من و تو هم کمی قدم زدیم و شب ولنتاین را بجای اینکه به شام کنفرانس در رستوارن لبنانی برویم به یک رستوارن مکزیکی خیلی متوسط رفتیم و با اینکه تو از پیاده روی خسته و من از کنفرانس، و کمی هم سر درد داشتم شب ولنتاین را با هم سعی کردیم خوش بگذرانیم هر چند من کلا از شوک داستان هنوز هم بیرون نیامده ام.

امروز قرار به دیدن موزه ی متروپولیتن داریم و کلی کار دیگه که توی این یک روز نیم باقی می خواهیم بکنیم که جزییاتش باشد برای نوشته ی بعد.
 

هیچ نظری موجود نیست: