۱۳۹۳ مرداد ۸, چهارشنبه

صف اول

چهارشنبه شب هست و تازه از ال کترین برگشته ایم خانه. دلیل رفتنمون البته رزروی بود که از چند هفته ی پیش برای آمدن ناصر و بیتا کرده بودم و قرار بود که امشب آخرین شبی باشه که با هم هستیم و فردا به سیدنی برگردند که کلا نشد و نیامدند اما چون تو و البته خودم هم خیلی از ال کترین خوشمان میاد تصمیم گرفتم که دو تایی برویم. این شد که بعد از یک روز تقریبا طولانی در کتابخانه که خوب هم پیش رفت و آرام آرام دارم روی غلتک می افتد رفتم تظاهرات برای فلسطین و تو هم که سر کار بودی و بعد هم با هم در ال کترین قرار گذاشتیم.

اما داستان تظاهرات رفتن من هم جالب شد. در حالی که اون گوشه ایستاده بودم یکی از گردانندگان که از کسانی بود که مدتها در کرما برایم قهوه درست می کرد شناخت و جلو آمد و گفت حاضری برای گرفتن بنر کمکمان کنی چون نفر برای این کار کم داریم. گفتم رویش چی نوشته و گفت محکومیت رژیم اسرائیل بابت آپارتاید. خلاصه نیم ساعتی همراه چهار نفر دیگه گرفتیم و بعد هم قرار شد که جلوی صف و جلوی ماشین ون بزرگی که سخنرانان پشتش حرف می زدند حرکت کنیم. نمی دونم چطور شد که اتفاقی شدم همه کاره و خلاصه از میدان داندس تا خیابان بلور سرعت و نظم حرکت را با توجه به اینکه وسط بنر را هم گرفته بودم و به نظر بقیه از دست اندرکاران بودم تنظیم کردم و دایم هم با پلیس بابت باز کردن راه یک به دو می کردم. اما خوب پیش رفت البته وسط کار یک بابایی با یک متر و بیست سانت به زور می خواست گوشه بنر را بگیره که احتمالا دیده بشه و همین باعث میشد که بنر پایین و بالا بشه اما به هر حال مهم کاری بود که داشت صورت می گرفت و برخلاف برنامه شنبه که توسط اعراب سازماندهی شده بود این یکی توسط کانادایی های اکتیویست هماهنگ و برگزار شده بود و از هر نظر خیلی بهتر بود. کلی هم از نمادها و کارهایی که این چند روز از تظاهرات مشابه در گوشه و کنار دنیا دیده بودند ایده گرفته و اجرا کردند. مثل دراز کشیدن روی زمین و کروکی بدن را روی آسفالت کشیدن به نشانه ی مرگ شهروندان بی پناه.

بعد از راهپیمایی سریع راهی ال کترین شدم تا به تو که نتونستی بودی برای تظاهرات بیایی بابت کار تا آخر وقت برسم و با هم شامی خوردیم اما هر دو خیلی سنگین و خسته ایم و تو در واقع در تختخوابی و در آستانه خواب.

اما دو روز گذشته بیش از هر کاری با تلفن وقت گذاشتم. دوشنبه نزدیک دو ساعت با رسول حرف زدم و بعد امیرحسین تکست زد که بهم زنگ بزن و برخلاف انتظار خبر خوبی بهم داد که به سلامتی کاری که سالها دنبالش بود و در واقع دوست داره را بطور اتفاقی بلاخره گرفت - البته بهم گفته بود که مصاحبه داده اما نگفته بود چه کاری و چه شرایطی. حالا دوباره برگشت به مدیریت رستوارن که هم توی این کار خوبه و هم خودش معتقده آینده داره. در ضمن بهم گفت که دوست دخترش ضمانت کردیتش را کرده و به همین دلیل موفق شده بعد از دو سال که بیش از ۲۰ هزار دلار کرایه ماشین داده یک ماشین خوب بخره.

بعد از تلفن با امیر به مامانم زنگ زدم که بهش شماره حواله پولش را بدهم و خلاصه راجع به امیرحسین حرف زدیم و کلی چیزهای دیگه از جمله اینکه چطور بعضی از ایرانی های آن ساختمان سکه های ایرانی بجای سنت در ماشین لباسشویی می اندازند و باعث خرابی دایم دستگاه ها شده و اینکه طرف دوباره داشته در صف غذا می گرفته که مدیر از مامانم که با یکی دو نفر از دوستانش داشته غذا می خورده خواهش می کنه که بیاد و برای مردک توضیح بده که حق نداره دوباره غذا بگیره چون در واقع این غذای یک نفر دیگه است و طرف که حاشا می کرده و جالب اینکه مامان می گفت که خودش دیده بود که یارو با غذا داشته می رفته طبقه بالا. خلاصه که از این داستانهای صد تا یک غاز همیشگی که به هر حال شرایط زندگی آنجاست که خیلی هم از جا و برنامه هایی که برای خودش داره راضیه اما به هر حال از این حواشی هم داره.

خلاصه که دوشنبه نزدیک به ۴ ساعت پای تلفن بودم. دیروز سه شنبه هم بعد از اینکه تو را صبح به آزمایشگاه رساندم و منتظر شدم تا آزمایش دوباره خون بدهی و بعد به شرکت برسانمت - که از شدت ترافیک نشد و تصمیم گرفتی که وسط راه با قطار بروی- راهی کتابخانه بودم که گفتم چون عید فطر هست به شیراز تهران زنگ بزنم. شیراز که ۲۰ دقیقه ای شد اما تهران جهانگیر گوشی را برداشت و بعد از مدتها کمی با هم حرف زدیم اما دوست داشت حرف بزنیم و خلاصه آنقدر برایش گفتم و نصیحتش کردم که قید کتابخانه را زدم و برگشتم خانه بعد از نزدیک به دو ساعت در خیابان ایستادن. با این حال عصر دوباره برگشتم کتابخانه تا کمی روی برنامه ام باشم و بد نبود.

شب که تو برگشتی خانه ساعت نزدیک ۸ بود و گفتی که سندی کلی کار داشت اما مهمتر از آن کلا از شدت کار و فشار پست جدید خیلی داره اذیت میشه و تنها با کمک تو و اعتمادی که به کار تو داره - آن طور که دایم میگه- داره کار را جلو می بره. بهت گفته که در ملاقاتش با جو که مدیرعامل کمپانی هست بهش گفته که تو برایش تنها مدیردفتر و منشی و رئیس دفتر نیستی بلکه مشاور اصلی اش هستی و خلاصه بهت گفته که ما با هم پیش و بالا می رویم.

شب هم در کنار هم با یک پاستای خوب که درست کردی و شراب و دیدن فیلمی که بد نبود و ایده ی جالبی داشت به اسم Locke - که کلا با بازی یک نفره تام هاردی در ماشین بود و با تلفن حرف میزد- به آرامی گذراندیم هر چند که داغ داستان ها و اخبار غزه بی آنکه برای هم تکرار کنیم در نگاه و صدای هر دو موج میزنه.

به امید آزادی تمام اسیران و به امید رهایی ستمکشان.

هیچ نظری موجود نیست: